« مرغ باغ ملکوت »
رفته بودم از دو دست عاطفه حسرت آمد بر مزار من نشست
رحمت آمد واژه هایم را نوشت غیرت آمد سنگ قبرم را شکست !
او رسید اما تنم جانی نداشت سنگ قبرم از وجودش سبز شد
پیکرم از هجر او پژمرده بود روح من از خوان جودش سبز شد
دفتر مشقم پر از نام تو بود سرو سبزی در گلستان وجود
تندبادی پیکرم را دور کرد از کنار شمع بستان وجود
خاطراتم رفته بر باد فنا گرمی یادش خزان بگرفت و رفت
غرقه گشتم در حضور عشق او یک نسیم آمد خیالش شست و رفت
مانده ام با قبر ویران خودم رفته تا اوج فلک نجوای او
او طبیب عشق من بود ای دریغ چون مسیحا رفته تا معراج « هو »
باز روزی راه او کج می شود او که او را پور مریم همدم است
بر سر قبر خرابم می رسد او که تندیس وجودش زمزم است !
صبا ملکوتی