طیران آدمیت
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم ؟
از كجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟
به كجا مي روم آخر ؟ ننمايي وطنم
مانده ام سخت عجب ، كز چه سبب ساخت مرا ؟
يا چه بوده است ، مراد وي از اين ساختنم ؟
جان كه از عالم علوي است ، يقين مي دانم
رخت خود باز بر آنم ، كه همان جا فكنم
مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک
چند روزی ، قفسی ساخته اند از بدنم !
اي خوش آن روز ، كه پرواز كنم تا بر دوست
به هواي سر كويش ، پر و بالي بزنم
كيست در گوش ، كه او مي شنود آوازم ؟
يا كدام است ، سخن مي نهد اندر دهنم ؟
كيست در ديده ، كه از ديده برون مي نگرد ؟
يا چه جان است ؟ نگويي كه منش پيرهنم ؟
تا به تحقيق ، مرا منزل و ره ننمايي
يك دم آرام نگيرم ، نفسي دم نزنم
مي وصلم بچشان ، تا در زندان ابد
از سر عربده ، مستانه به هم در شكنم
من به خود نامدم اینجا ، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم ….!
تو مپندار كه من ، شعر به خود مي گويم
تا كه هشيارم و بيدار ، يكي دم نزنم
شمس تبريز ! اگر روي به من بنمايي
والله اين قالب مردار ، به هم در شكنم !
فرم در حال بارگذاری ...