« مرغ باغ ملکوت »
سحرم بادۀ احسان و وفایی دادند
از غم و غصّه و تشویش ، رهایی دادند
من که از میکده و شاهد مستان بودم
هردم از غصّۀ تقدیر، بهایی دادند
ساکن کوی وفایم ، ندهد راه به من
ساقی میکده ، جز آنکه بلایی دادند
قامتم خم شد و دیباچه فروریخت زغم
که سرانجام وفایم چه جفایی دادند
داد احسان و نکوکاری و رحمت بزدند
لکن امضا به من از هجر و جدایی دادند
نرگس دیدۀ من اشکِ محبت می ریخت
تا که از مرشدِ دیرم چه نمایی دادند
کافر و عاشق ِ بت , صوفی و درویش ِ سرای
هر یکی ریش دلی , چشم ِ تری , آبِ بقایی دادند
لحظۀ ورد و دعا از حد واندازه گذشت
بهر ما از در رحمت چه ندایی دادند
لعبت خامش شان پردۀ افکار درید
هستی و عقل گرفتند و فنایی دادند
عمر ما در طلب پیر حقیقت بگذشت
وااسف کوششمان را چه جزایی دادند !
صبا ملکوتی