« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و نهم :
یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد : « الهه جان ! می دونی امشب چه شبی يه ؟ »
خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می درخشید ،
پاسخ داد : « امشب شب تولد امام حسن عليه السلام هست »
و در برابر نگاه بی روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن عليه السلام موج می زد ، ادامه داد : « امام حسن عليه السلام به کریم اهل بیت معروفه ! یعنی … یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن عليه السلام بخوای ، دست رد به سینه ات نمی زنه ! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم ، امام حسن عليه السلام رو صدا می زنیم . »
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد ، پرسیدم :
« یعنی تو می گی اگه شفای مامان منو خدا نمیده ، امام حسن عليه السلام میده ؟ » از تندی کلامم ، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد : « نه الهه جان ! منظور من این نیس ! »
سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد : « به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه ! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن عليه السلام از آبروی ما پیش خدا بیشتره ! »
نگاهم را به گل های صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم : « بله ! منم برای امام حسن عليه السلام احترام زیادی قائل هستم … »
که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی ، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود ، به میان نطق منطقی ام آمد :