« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و ششم :
به لطف خدای مهربان ، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من ، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس ، روبروی هم بنشینیم .
انگار از این همه صفای دل هایمان ، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می زد . هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می بردیم و میان خنده های پر نشاط مان فرو می دادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در چند متری مان ، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجه مان را به خودش جلب کرد .
خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند . با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود ، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود ، خودش را مشغول غذا خوردن کرد . از این که اینچنین آدم هایی سکوت لبریز از طراوت و تازگی مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند ، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند .
حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از اینکه می دیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز می کنند ، عذاب می کشیدم . چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم پُر گناهشان را گرم تر می کردند . سایه اخمِ صورت مجید هر لحظه پر رنگ تر می شد و دیگر در چهره مهربان و آرامَش ، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت : « الهه جان ! اگه سختت نیس ، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه . »