« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت چهل و هشتم :
نمی دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر ، پیشنهادش را پذیرفتم و راه مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم . از مقابل ردیف مغازه ها عبور می کردیم که پرسید : « الهه ! زندگی با مجید چطوره ؟ » از سؤال بی مقدمه اش جا خوردم و او دوباره پرسید : «می خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی ؟ » و شاید لبخندی که بر صورتم نشست ، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت :
« از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می کنی ! » و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی می کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم . لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید : « الهه ! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید ؟ »
و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد . این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی کرد ، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می داد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت :
« پس یه وقتایی بحث می کنید ! » از هوشمندی اش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید : « تو شروع می کنی یا مجید ؟ » نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم : « داری بازجویی می کنی ؟ »
لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت : « نه الهه جان ! اینو پرسیدم به خاطر این که احتمال میدم تو شروع می کنی ! » و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد : « تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می کنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه ! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی مونه و بالاخره خودتم یه کاری می کنی ! »
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم : « من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم ، همین ! » و عبدالله پرسید : « خُب اون چی میگه ؟ »
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم : « اون می خواد زندگی کنه ! دوست نداره به خاطر این حرفا با هم بحث کنیم . نمی خواد سرِ این مسائل ، ناراحتی پیش بیاد . منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه ، ولی دلم می خواد کمکش کنم … »
سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم : « عبدالله ! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه ! می خوام کمکش کنم ! باهاش بحث می کنم ، دلیل میارم ، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه . اون فقط می خواد زندگی مون آروم باشه ! عبدالله ! کمکم کن ! من باید چی کار کنم ؟ »
از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد : « الهه جان ! اون روزی که مجید رو قبول کردی ، با همین شرایط قبول کردی ! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی ! » سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم :
« عبدالله ! من حالا هم مجید رو قبول دارم ! ولی دلم می خواد بهتر شه ! » سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم : « پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه ؟ » در برابر سؤال مدعیانه ام ، تسلیم شد و گفت : « الهه جان ! مجید همسرته ! نباید باهاش بحث کنی ! باید با محبت باهاش راه بیای ! اون باید از رفتارت ، جذب مذهبت بشه ! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید ، نه آن که عطار بگوید ! »
و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرف هایش توجه نکنم که می گفت : « در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی ! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید ! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه ! » و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می گشت ،
نقشه ای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم : « عبدالله ! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم ؟ می خوام گل بخرم ! » متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم : « خُب می خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون ! »
از شتابزدگی ام خنده اش گرفت و گفت : « الهه جان ! من میگم عجله نکن ، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می کشی ؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه ! »
قدم هایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم : « من نقشه ای نکشیدم! می خوام گل بخرم ! تا صبح هم میذارم تو آب ، خیلی هم تازه و خوب می مونه ! »
حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم ، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسان تر می کرد . با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم ، به خانه بازگشتم ، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم .
برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار می شدم . پیش از هر کاری ، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه های نازک گل رز را به میهمانی اش بردم . سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت .
شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی ، بی قراری ام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد . پیامک داده و حس و حال دلتنگی اش را روایت کرده بود . هرچند من از پیامش ، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی اش بود ، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا می کردم .
جشنی که می بایست به قول عبدالله پیام آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم ! خیالی که تا هنگام نماز صبح ، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان ، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد .
نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد . تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق می شد ، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده می کند و اگر اراده می کرد ، همین امروز مجید از اهل تسنن می شد !
بعد از نماز سری به گل های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید ، چشم به در دوخته بودند . ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود . باید سریع تر دست به کار می شدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه ، تمام می کردم . دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می چرخید و خیالم به امید معجزه ای که می خواست از معجون محبتم ، اکسیر هدایت بسازد ، به هر سو می رفت و همزمان حرف هایم را هم آماده می کردم .
ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم . پنجره ها باز بود و وزش باد صبحگاهی ، روحی تازه به خانه می داد . تا پختن کیک ، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره مان با ورود ظرف پایه دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد . به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک ! سطح کیک را با خامه و حلقه های موز و انبه تزئین کردم و گلدان گل رز را هم نزدیک تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط ، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد .
به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیة الکرسی می خواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد . در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید .
مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی آمد و سنگینی گام هایش به وضوح احساس میشد . از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی ام ، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می کشید ، سلام کرد . تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد ، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت ، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه ، حال و هوایش عوض شود .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام