« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
فصل دوم :
قسمت چهل و دوم :
لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود ، گفتم : « مجید ! دستت درد نکنه ! من … من اصلاً فکرش هم نمی کردم ! وای مجید ! خیلی قشنگه ! »
کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم ، با متانت پاسخ داد : « این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس ! » نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود ، پرسیدم : « مجید جان ! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه ؟ »
چشمانش را به زیر انداخت ، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد : « هم آره هم نه ! راستش هدیه روز زن هم هست ! » و در مقابل نگاه پرسشگرم ، صادقانه اعتراف کرد : « خُب امروز تولد حضرت زهرا ( سلام الله عليها ) است که هم روز مادره و هم روز زن ! » سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد : « من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم ! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می گرفتم ! »
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید : « حالا امسال اولین سالی بود که می تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم ! » می دانستم که بخاطر تسننِ من ، از گفتن مناسبت امروز این همه طفره می رفت و نمی خواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من ، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم :
« ما هم برای حضرت فاطمه ( سلام الله عليها ) احترام زیادی قائل هستیم . » سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم : « به هر مناسبتی که باشه ، خیلی نازه ! من خیلی ازش خوشم اومد ! » و بعد با شیطنت پرسیدم : « راستی کِی وقت کردی اینو بخری ؟ »
و او پاسخ داد : « دیروز قبل از این که برم پالایشگاه ، رفتم بازار خریدم ! » سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می چکید ، گردنبند را به گردنم بست . سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت : « راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم ! شرمنده عزیزم ! »
که به آرامی خندیدم و گفتم : « عیب نداره مجید جان ! حالا بشین تا من برات چایی بریزم ! » ولی قبل از اینکه برخیزم ، پیش دستی کرد و با گفتن «من می ریزم ! » با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : « امروز روز زنه ! یعنی خانم ها باید استراحت کنن ! »
از این همه مهربانی بی ریا و زیبایش ، دلم لبریز شعف شد ! او شبیه که نه ، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوي همسری اش ، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم !
* * * * * *
نماز مغربم که تمام شد ، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است . به گونه ای که در دیدش نباشم ، روی یکی از مبل ها به تماشای نماز خواندنش نشستم . دست هایش را روی هم نمی گذاشت ، در پایان قرائت سوره حمد «آمین » نمی گفت ، قنوت می خواند و بر مُهر سجده می کرد . هر بار که پیشانی اش را بر مُهر می گذاشت ، دلم پَر می زد تا برای یک بار هم که شده ، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند . سجده بر تکه ای گِل ، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود .
اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی ، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی مان بود و دلم نمی خواست این عهد را بشکنم ، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک ، آن قدر قلب هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می کردم می توانم از او طلب کنم هر چه می خواهم !
می دانستم که او بنا بر عادت شیعیان ، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد ، صدایش کردم : «مجید ! » ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت : « تو اینجا نشستی ؟ فکر کردم سرِ نمازی . »
لبخندی زدم و به جای جواب ، پرسیدم : « مجید ! اگه من ازت یه چیزی بخوام ، قبول می کنی ؟ » از آهنگ صدایم ، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد : « خدا کنه که از دستم بر بیاد ! » نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « از دستت بر میاد ! فقط باید بخوای ! » و او با اطمینان پاسخ داد : « بگو الهه جان ! »
از جایم بلند شدم ، با گام هایی آهسته به سمتش رفتم ، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش ، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم . مثل این که منظورم را فهمیده باشد ، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم . با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود ، نگاهش کردم و گفتم : « مجید جان ! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی ؟ »
به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیف تر ادامه دادم : « مجید ! مگه زمان پیامبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم ) مُهر بوده ؟ مگه پیامبر (صلّي الله عليه و آله و سلّم ) از مُهر استفاده می کرده ؟ پس چرا تو روی مُهر سجده می کنی ؟ »
سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجاده اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم : « آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی ؟ آخه این یه تیکه گِل … » که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم . گمان کردم از حرف هایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی آنکه کلامی بگوید ، تنها نگاهم می کرد .
سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست . دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد ، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی ، دست هایش را بالا برد ، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود . همانطور که پشتش نشسته بودم ، محو قامت مردانه اش شده و نمی توانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام