« مرغ باغ ملکوت »
« سنگ بر شیشه ی گلاب افتاد »
کاروان داشت می رسید از راه ،
دل زینب در التهاب افتاد
تا که چشمِ ستاره های کبود ،
به سرِ قبرِ آفتاب افتاد
کاروانی که از هزاران دشت
از سرِ شوق با سر آمده بود
به مرورِ غمِ خودش که رسید ،
کم کم از مرکبِ شتاب افتاد
دختری سمت علقمه می رفت ،
مادری سمت قبرِ کوچکِ خود
خواهری بر سرِ مزارِ خودش
دل به دریا زد و به آب افتاد
گفت : اگرچه که بی پر آمده است ،
بی پر و بی برادر آمده است
چشم واکن که خواهر آمده است ،
که پس از تو در اضطراب افتاد
زینبی که اسیرِ مویت بود ،
بینِ خون ، گرم ِ جستجویت بود
دربه در شد ، درست آن وقتی
که به مویِ تو پیچ و تاب افتاد
بعدِ تو خیمه در حصار آمد ،
از زمین و زمان سوار آمد
به حرم امرِ بر فرار آمد ،
همه ی خیمه در عذاب افتاد
پای غارت به خیمه ها وا شد ،
دست هایی پلید پیدا شد
“سرِ یک گوشواره دعوا شد” ،
سنگ بر شیشه ی گلاب افتاد
داغدارم هنوز از کوفه ،
از گریزِ رئوسِ مکشوفه
داغداری از آن زمانی که
از سرِ بچه ها حجاب افتاد
تشنگی های تو کویرم کرد ،
غمِ دوریِ تو اسیرم کرد
ماجراهای شام پیرم کرد ،
راه در مجلسِ شراب افتاد
خیزران را که غرق خون دیدم ،
از غرورِ رقیه ترسیدم
لرزه بر جانِ بچه های تو و
بر لبت بوسه بی حساب افتاد
آتشِ فتنه تیز می کردند ،
تشتِ زَر را عزیز می کردند
صحبت از یک کنیز می کردند ،
گریه در نغمه ی رباب افتاد
در اسیری امیر بودن را
از نگاه تو خوانده ام ، یعنی :
می شود با همین نگاه از عرش
مثل یک سجده مستجاب افتاد !