« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت دوم :
لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند .
عبدالله خاکی که از جابجایی کارتن ها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : « مامان من برم مدرسه . ساعت ده با مدیر جلسه دارم . باید برنامه کلاس ها رو برای اول مهر مرتب کنیم . » که مادر هم به نشانه تأیید سری
تکان داد و با گفتن « برو مادر ، خیر پیش ! » داخل حیاط شد .
ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله ، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد . عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر ، منتظر کسی نبودیم . آیفون را که برداشتم ، متوجه شدم آقای حائری ، مسئول آژانس املاک محله ، پشت در است و با پدر کار دارد .
پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله ، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد .
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم ، خودش شروع کرد : « حائری برامون مستأجر پیدا کرده . دیده امروز محمد داره اسباب می بره ، گفت حیفه ملک خالی بیفته . »
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد : «عبدالرحمن ! ما که نمی خوایم با این خونه کاسبی کنیم . این طبقه مال بچه هاست . چشم به هم بذاری نوبت عبدالله می شه ، شایدم الهه » .
پدر پیراهن عربی اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می نشست ، با اخمی سنگین جواب داد : « مسئول خونه
الهه که من نیستم ، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس ، شلوغش می کنی! »
ولی مادر می خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت : « ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم . تو که وضع کارت خوبه الحمدالله ! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده . ابراهیم و محمد هم که کمک
دستت هستن. »
که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید : « زن ! نقل احتیاج نیست ، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده ! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی می خوای عروس بیاری ؟!!! »
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد : « من گفتم اجاره میدم . حائری رفته طرف رو بیاره ، خونه رو نشونش بده . »
و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش ، مرا مخاطب قرار داد : « آخه همچین مادرت میگه مستأجر ، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا . حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر . یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه . صبح میره پالایشگاه ، شب میاد . نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری . »
که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام