26 تیر 1394
بگذار تا بمیرم ، از شدّت غم و درد
این داغ من گران است ؛ حتی برای یک مرد !
بگذار عقدۀ من ، سر وا کند بریزد
تا آنکه روزگاری ، بدخیم گردد و سرد
قلب رمیده دیگر ، هم سنّ و سال پیری است
هرجا قدم گذارد ، آواره گردد و طرد
باز آ . . . گل امیدم ، در نوبهار هستی
این روزگار قحطی ، تنها تو را نهان کرد !
دیگر امیدواری بر دیدنت نباشد
بگذار تا بمیرم ، از شدت غم و درد !
صبا ملکوتی
نظر دهید »