« مرغ باغ ملکوت »
27 مرداد 1394
آیا شود که جانم ، از این قفس در آید ؟
سر در طلب گذارد ، از خار و خس در آید ؟
تا آن سرای هستی ، از عشق ، ره نماید
از خاکدان به سوی رود ارس در آید ؟
آیا شود ببینم ، تن رفته روح مانده است ؟
حکم قضا برایم ، فریاد رس در آید ؟
در عشق و مِی پرستی ، جانم هوای او داشت
و الَله که جان از این تن ، در آن هوس در آید !
در عرش رفته بودم ، « قالوا بلی » بگویم
کِای کاش در « ألَستَم » ، بانگ جرس در آید !
این تن ، اسیر خاک و روحم ، اسیر این تن
« حضرت » نظر ندارد ، کز من نفس در آید
در منجلاب این غم ، هر دم به ناله گویم
آیا شود که جانم ، از این قفس در آید ؟
« صبا ملکوتی »