« مرغ باغ ملکوت »
سهراب سپهري مي گفت :
من نمي دانم
كه چرا مي گويند :
اسب حيوان نجيبي است , كبوتر زيباست .
و جرا در قفس هيچكسي كركس نيست ؟
گل شبدر چه كم از لالهء قرمز دارد ؟ ……
من مي گويم :
من نمي دانم
كه چرا
هرچه دنبال نشاني هستم
كه به يادم آرد
يوسف فاطمه را !
چيزِ دندان گيري
در همين مملكتِ شيعۀ مولايم نيست .
پرچمي نيست
كه ما را به نبي ربط دهد
سردرِ شهر .
بيرقي نيست
كه ما را به علي وصل كند
در دلِ شهر.
گل نرگس چه كم از مريم و شب بو دارد ؟
گل نرگس چه كم از ميخك قرمز دارد ؟
و چرا
و چرا
روسري هيچ كسي
طرح گل نرگس نيست ؟
و لباسي نبود
تا كه گلي ياس
بر آن جلوه كند تا زهرا ( سلام الله عليها)
در دل خفتۀ ما زنده شود ؟
ما مريدان علي ( عليه السلام )
ياس را بايد
روي انگشتر خود حك بكنيم
روي اجناس و وسايل ها مان !
نام زهرا ( سلام الله عليها ) كه كراهت دارد
روي هر گوشه كناري باشد .
لااقل عطر حضورش را ما
از گل ياس و اقاقي جوييم .
از گل نرگس شيدا بوييم .
نه كه برچسب تمام دكوري هاي اتاق
مملو از نجم يهودي باشد !
يا نشاني ز ولنتاين جديد !
يا نشاني ز يهوديتِ ورساچۀ شوم !
اگر آن روز كه ايراني و اسلام گرايان
سر حقّانيت رسم قديمي و كهن
يا سنن شرعي اسلام
به جان همهء رسم و رسومات فتادند …..
به جان همه آداب نمي افتادند
دگر اكنون
همۀ شهر پر از
نقشۀ ورساچۀ معيوب نمي شد
كه يهوديتِ خود را به روي روسريِ شيعه زهرا ( سلام الله عليها )
به رخ مردم دنيا بكشاند !
« صبا ملكوتي »
طرح ورساچه :