« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و پنجم :
با نگاهی که نغمه دلتنگی اش را به خوبی احساس می کردم ، به تصویر پدر و مادرش خیره شد و گفت : « عزیز می گفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون گرفتن . کنار رودخونه جاجرود . »
سپس آه دردناکی کشید و زیر لب زمزمه کرد : « یعنی دو سال قبل از این که اون اتفاق بیفته … » از حال و هوای غمگینی که همه وجودش را گرفته بود ، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را گرفت . انگار هیچ کدام نمی توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوتِ پر از غم و اندوه مان ، مسیر منتهی به دریا را با قدم هایی آهسته طی می کردیم که به ساحل گرم و زیبای خلیج فارس رسیدیم .
سبد را از این دست به آن دستش داد ، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل این که بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد ، با مهربانی پرسید : « خُب الهه جان ! دوست داری کجا بشینیم ؟ »
در هوای گرم شب های پایانی فصل بهار ، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم : « نمی دونم ، همه جاش قشنگه ! » که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم : « اونجا خلوته ! بریم اونجا . » حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسه هایی که هنوز از تابش تیز آفتابِ روز گرم بودند ، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم .
زیبایی بی نظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با ابهتش ، گوش هایمان را سِحر می کرد . شبِ ساحل ، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمی زدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره می کردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد : « الهه جان ! دوست دارم برام حرف بزنی ! »
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم احساسش ، کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم : « خُب دوست داری از چی حرف بزنم ؟ »