داستان سید اسماعیل حمیری و محبت امیرالمومنین علی علیه السلام
سيّد حِميَري ، كه از شيفتگان أمير مؤمنان حضرت علي عليه السلام بود و از هواخواهان ايشان ، آن قدر آتش محبت در دلش افتاده بود ، كه روزي سوار بر مركب ، به كوچه پس كوچه هاي شهر راه افتاد و مي گفت : « اي مردم ! اگر كسي از شما برخيزد و فضيلتي از مولايم أمير المؤمنين علي عليه السلام ، باز گويد كه تا امروز آن را به شعر در نياورده باشم ، اين مركب و آن چه از ثروتم به همراه دارم را به او خواهم بخشيد .
مردم كه از سخن او متعجب بودند ، براي دستيابي به مركب و ثروت چشم نواز سيّد مي انديشيدند ؛ و آنچه از فضائل امير مؤمنان عليه السلام مي دانستند ، بيان مي داشتند . اما دريغ ! دريغ از يك فضيلت كه بيان كنند و سيد ، شعري كه پيش تر سروده بود را بر زبان جاري نكند .
ناگهان كسي برخاست : « روزي كه علي بن ابي طالب عليه السلام ، براي وضو ؛ كفش خود را در آورده بود ، ماري وارد آن شد . پس از تمام شدن وضو ، پيش از به پا كردن كفش ، پرنده اي از اوج فرود آمد و كفش را برگرفته و با منقار خود ، جابجايش نمود ؛ تا مار از آن خارج شد . » سيّد حميري ، كه از شنيدن اين فضيلت ، سخت مدهوش گرديده بود ، از سر شوق مركب و مال و اموالي را كه به همراه داشت ، به آن مرد بخشيد و راه منزل پيش گرفت .
گاه خطايي از او سر مي زد اما سيّد در طول عمر خود چشم به آينۀ محبت مولايش دوخته بود ؛ تا لحظۀ مرگش فرا رسيد . در بستر مرگ ، آن هنگام كه به حال احتضار افتاده بود و چشم به يك سو دوخته بود ، گرداگردش را اطرافيان و نزديكان سنّي مذهب گرفته بودند تا ببينند عاقبت شيعه شدن و پشت كردن به مذهب اهل تسنن چه مي شود . ناگهان لكّۀ سياهي ، در صورت سيّد پديد آمد ، بزرگ شد و بزرگ تر ، تا سياهي تمام صورتش را در بر گرفت . چهره اي سخت جهنمي و چندش آور !
اطرافيانش از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند . با افتخار به يكديگر مي نگريستند و طعنه بر سيّد را با خود نجوا مي كردند كه : « اين هم عاقبت فاصله گرفتن از مذهب ما و رافضي شدن ! » سيّد كه در همان حال اضطرار و احتضار ، سخن اينان را مي شنيد ، گويا بغضي گلويش را مي فشرد ، با دلي شكسته به محبوب خود عرضه داشت : « يا أمير المؤمنين ! آيا با دوستانت اين گونه رفتار مي كنند ؟ پس از يك عمر ارادت خالصانه ، عاقبت بايد سنّيان اينگونه ملامتم كنند ؟ »
اين جمله ، همان و فرياد رسي ، همان ! ناگهان نقطه اي سفيد در صورتش پديدار شد . بزرگ شد و بزرگ تر ، تا تمام صورت را در بر گرفت و چهره يكپارچه نوراني گشت . اين لحظه بود كه سيّد حميري چشم از دنيا فرو بست و به سوي مولايش شتافت .
برگرفته از :
كتاب شب هاي بي قراري ، ص : 29 و 30 .
دكتر سيد محمد بني هاشمي .