13 خرداد 1394
عاشقم و عشق من ابروی او
عشق من آن طرّه گیسوی او
دارم از آن خال ، خیالی پریش
در شده جان در طلب روی او
حضرت دلدار نشانش بداد
ره زده ام در طلب کوی او
در همه آفاق صدایش زدم
تا شنوم صوت گهر پوی او
تا که از این گنبد نه پاره بند
رفته ام اندر پس پستوی او
جمله دل و هوش برفت از میان
تا که بدیدم رخ مهروی او
غالیه بویی چو گل نسترن
بوی چمن بود به نه توی او
سرو قدش بر لب جوبار چشم
چون گل میخک به لب جوی او
دیده چو این منظره از خویش دید
تاب نیاورد غم روی او
اشک چو گوهر بدرخشید زار
شرمش بیامد ز نکو خوی او
از پس این اشک بیامد نسیم
از طرف طرّه کیسوی او
جمله دلم رنگ دلآرام یافت
از کرم قامت دلجوی او !
صبا ملکوتی
نظر دهید »