در دام کمان تو فتادیم گرفتاری چند
ای بستۀ زلف چمن آرات ، جهان داری چند
ای خانقه و دِیر تو ، مر گنبد افلاک
چون زاویۀ بستۀ أبدال ز پرگاری چند
سایبان حرم عشق ، خداوندانند
حیف از آن غالیه بویی که به رفتاری چند
دل ما برد و تمنّای دگر نیز نکرد
بشد از جانب ما با غم و آزاری چند
سروِ بالا ، چمن آرای دلی دیگر شد
سرخوشان قدمش نیز چو مرداری چند
به هوای قدح و جام لبش آشفتند
تا مگر وعده کند بر سر جوباری چند
دل و دین بر سر غمّازی تو سجده بَرند
عقل کودن بشود چون تو دل آزاری چند
سرخوشان قدم عشق چه نیکو نامند
هم مگر دست دهد صحبت دلداری چند
می روم در پی مردان حقیقت به طلب
تا که قسمت شودم نعمت دیداری چند
« لعبت » عاطفه اش را که بود مخزن غیب
هم مگر نقد کنم بر سر بازاری چند
نرگس عربده جو را که به دیدار کِشَم
به خرابات برم بهر گرفتاری چند !
صبا ملکوتی