22 اردیبهشت 1394
دیر آمدی عزیز !
تمام حضور من
صرف گشودن این قفل ها شده
آیا شود که ببینم به چشم خویش
قلبم فدای وسعت اندیشه ها شده ؟
این بار ای عزیز !
دیر آمدی
کبوتر قلبم به حال مرگ
جانم فقط برای تو برجای مانده است .
چشمم هبوط بادیه ات را
بهانه داشت
جسمم
تلنگر صد تازیانه داشت .
دیگر . . .
دیگر صدای قدم های اشتیاق تو را
با گوش های کر شده از پیری
در این گذار عمر
نخواهم عیان شنید .
آری تمام عمر
قفل هزار سالۀ این اشتیاق را
با چلچراغ شوق چه مستانه باز می کردم .
هرشب کنار سفرۀ رنگین احتیاج
با کردگار خویش
چه غمگنانه
راز می کردم .
این واژه های پر شده از التهاب را
آخر کدام قصّۀ دیرین تهی کند
از گرد و خاک حادثه های مهیب دهر ؟!
صبا ملکوتی
نظر دهید »