« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت هفتادم :
از روی صندلی بلند شد ، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت . سپس
جعبه زولبیا را هم آورد و همچنان که مقابلم می نشست ، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد .
نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت می درخشید ، کردم و پرسیدم : « اینم حتماً شیرینی امشبه ؟ درسته ؟ »
از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد : « خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان ، زولبیا بامیه می گیریم ! »
در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بی نظیرش ، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود .
احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده می کرد که شاید غم و رنج این مدت ، یادش را از یادم برده بود .
روز تولد امام رضا عليه السلام که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود ! طعمی که نه از جنس این دنیا ، که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه ، باز زیر زبانم جان گرفته بود .
حالا دقایقی می شد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد : « الهه ! » و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد ، لبخندی زد و پرسید : « به چی فکر می کردی ؟ »