« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و هشتم :
با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم : « مجید! مامانم … مامانم سرطان داره … مجید! مامانم داره از دستم میره … » و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد . مثل این که دستانش بی حس شده باشد ، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید . با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود ، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود:
« مجید! مامانم این مدت خیلی درد کشید . ولی هیچ کس به فکرش نبود … خیلی دیر به دادش رسیدیم … خیلی دیر … دکتر گفته باید زودتر می بردیمش … » هر آنچه در این مدت از دردها و غصه های مادر در دلم ریخته بودم ، همه را با اشک و ناله بازگو می کردم و مجید با چشمانی که از غصه می سوخت ، تنها نگاهم می کرد و انگار می خواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم .
ساعتی به شِکوه های مظلومانه من و شنیدن های صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه ها و سیلاب اشک هایم آرام گرفت و نه این که نخواهم ، که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم . به حالت نیمه هوش ، همان جا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود ، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت : « الهه جان … پاشو روی تخت بخواب . »
و با گفتن این جمله ، دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت . غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت . کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد : « الهه جان! رنگت پریده ، یه کم از این شربت بخور . »
ولی قفلی که به دهانم خورده بود ، به این سادگی ها باز نمی شد که باز اشک از گوشۀ چشمان پف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم : « مجید ! حال مامانم خوب می شه ؟ » با نگاه مهربانش ، چشمان به خون نشسته ام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش ، اشک هایم را از روی گونه هایم پاک می کرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداری ام می داد : « توکلت به خدا باشه الهه جان ! إن شاء الله خوب می شه ! غصه نخور عزیز دلم ! »
سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد : « الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه . تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی . تو نباید از خودت ضعف نشون بدی . باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی … » که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت . وحشتزده روی تخت ، نیم خیز شدم و
پرسیدم : « نکنه مامان باشه ؟ حتماً عبدالله بهش گفته … »
مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن « آروم باش الهه جان ! » از اتاق بیرون رفت . روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپش هایش را به وضوح می شنیدم ، گوش می کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم . چند کلمه ای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند .
عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم ، بغض کرد و همان جا در پاشنه در نشست . مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود ، از عبدالله پرسید : « به مامان گفتی ؟ » عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد : «نتونستم … »
سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد : « الهه من نمی تونم ! تو رو خدا کمکم کن … » با شنیدن این جمله ، حلقه بی رمق اشکم ، باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت . با نگاه عاجزانه ام به مجید چشم دوخته و با اشک های گرمم التماسش می کردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید ؛ که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود ، به جای من ، پاسخ عبدالله را داد:
« عبدالله! به الهه رحم کن ! مگه نمیبینی چه حالی داره ؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین ، چه کمکی می تونه بکنه ؟
اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره ! »
عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گِله کرد : « مجید ! تا همین الآنم خیلی دیر شده ! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان ! امشب باید بهش بگیم ، تو میگی من چی کار کنم ؟ » با شنیدن این جملات ، نتوانستم مانع بی قراری قلبم شوم ، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریه ام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را می شنیدم که با غیظ می گفت :
« عبدالله ! الهه نمی تونه این کارو بکنه ! الهه داره پس می افته ! چرا انقدر زجرش میدی ؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه ، اونوقت تو اَزش می خوای بیاد با مامان حرف بزنه ؟!!! انصاف داشته باش عبدالله ! تو با این کاری که از الهه می خوای ، فقط داری داغ دلش رو بیشتر می کنی ! »
و آن قدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غم هایم پای تخت نشست .
ساعت از نیمه شب گذشته بود ، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمی گرفت . مجید همان طور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود ، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی ، همچنان روی دست سرد من مانده بود . خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از این که با این حالم این همه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم ، دلم به درد آمد . دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم .
نگاهی به صورت خسته اش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گام هایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم . خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم می داد . به امید این که خنکای آب وضو دلم را آرام کند ، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم . چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام