باغی از جنس بلور :
قاصدکی ،
خفته در خلوت یک باغچۀ سرد و نمور
خفته در باغچۀ درد و شکیب
زیر گلبوتۀ یک یاس سپید
رفتم آهسته جلوتر ، شاید
بشود بهتر دید .
دیدم آن قاصدک تنها را
خفته در خلوت دِلنازُک خاک
پای اندیشۀ آن باغچه ماندم
ناگهان
سوز سردی برخاست
و به دنبال
نسیمی آمد . . .
قاصدک ،
خفته در حسرت تبدار سکوت
به هراسانی یک موج بلند
از ره خواب گریخت .
من به دنبال نسیم
تا که او را
ز کف اش برگیرم . . .
قاصدک در مشتم
مشت من در پرواز
دست ها دست نیاز !
قاصدک را آرام
باتکانی بردم
تا لب جادۀ نور
باغی از جنس بلور !
و به او گفتم : آرام
که از روی اقاقی بروی
می رسی به دو تا سرو بلند
_ پلکّانی از نور _
می روی بالاتر
پشت آن سرو بلند
کفتری خوابیده است .
از خُنَکنای نسیم
قدحی می گیری
مملو از بادۀ ناب
اگر آن را به کبوتر بدهی
او تو را خواهد برد
تا سر آغاز نیاز
و تو در نور خدا
غرق معراج نیایش شده ای !
« صبا ملکوتی »