صاحب دل چهار كس اند :
زاهد است ، دل او به شوق ، خسته ؛
خائف است ، دل او با شك ، شكسته ؛
مريد است ، دل او به خدمت ، كمر بسته ؛
محب است ، دل وي به حضرت پيوسته ؛
به حضرت داود پيامبر وحي آمد كه :
يا داود ! طهر لي بيتاً اسكنه . . .
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روي در اين خانۀ ويرانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش اين داغ كه ما بر دل پروانه نهاديم !
دوستى سه منزل است : هوى : صفت تن ، محبت : صفت دل ، عشق : صفت جان !
هوى به نفس قائم ، محبت به دل قائم ، عشق به جان قائم . نفس از هوى ، خالى نه ، و دل از محبت ، خالى نه ، و جان از عشق خالى نه .
عشق مأواى عاشق است ، و عاشق مأواى بلاست .
عشق عذاب عاشق است و عاشق عذاب بلا .
در عشق تو ، گبر ناب من دانم بود! دل سوخته ، جان كباب ، من دانم بود!
در آتش تيز و آب ، من دانم بود! روز و شب در عذاب ، من دانم بود!
اين عشق كه صفت جان آمد ، نيز بر سه قسم است : اول - راستى ، ميانه - مستى ، آخر - نيستى !
راستى ، عارفان راست ، مستى ، والهان راست ، نيستى ، بى خردان راست .
راستى آن است كه آنچه گويى كنى و آنچه نمايى دارى و آن جا كه آواز دهي باشى .
مستى ، بى قرارى و وله زدگى است .
گه نظر مولى دائم گردد ، دل هائم گردد گه عطا ، بزرگ گردد ، از طاقت يافت ، برگذرد .
مستى هم نفس راست ، هم دل را ، هم جان را !
چون شراب بر عقل ، زور كند، نفس مست گردد .
چون آشنايى ، بر آگاهى زور كند ، دل مست شود .
چون كشف بر انس ، زور گير د، جان ، مست شود .
چون ساقى ، خود متجلّى گردد ، هستى آغاز كند و مستى صحو شود .
من نيستم اى نگار ، تو هستم كن يك جرعه شراب وصل ، بر دستم كن
با من بنشين به خلوت و مستم كن گر سير شوى به نكته اى پستم كن !
اما نيستى آن است كه در سر دوستى شوى ، نه بدين جهان ، با ديد آيى ، نه در آن جهان .
دو گيتى ، در سر دوستى شد و دوستى ، در سر دوست ، اكنون نمى يارم گفت كه منم [ من هستم ] ، نمى يارم گفت كه اوست !
از ديده و دوست ، فرق كردن ، نه نكوست يا اوست به جاى ديده ، يا ديده ، خود اوست !
آن پير طريقت گفت : خداوندا! يافته مي جويم، با ديده ور مي گويم : كه دارم چه جويم ؟ كه بينم چه گويم ؟ شيفته اين جست و جويم ، گرفتار اين گفتگويم .
خداوندا ! خود كردم و خود خريدم ، آتش بر خود ، خود افروزانيدم !
از دوستى آواز دادم ، دل و جان فرا ناز دادم . مهربانا ! اكنون كه در غرقابم ، دستم گير كه گرم افتادم :
زين بيش مزن تو اى سنايى غم عشق كآواره چو تو بس اند ، در عالم عشق
بپذير تو پند و گير يك ره ، كمِ عشق كز آب روان ، گرد برآرد ، غم عشق
آرى ! مشتاق ، كشتۀ دوستى است ، هر چند كه سر به بالين است .
نيكوتر آن است كه كشتۀ دوستى ، به از كشتۀ شمشير است ، نه از كشتۀ دوستى خون آيد و نه از سوختۀ آن دود !
كشته به كشتن راضى ، و سوخته به سوختن خشنود !
كم تقتلونا و كم نحبّكم يا عجبا لم نحبّ من قتلا
هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناك شوم ، گرَم نماند غم تو !
كشف الأسرار و عدة الأبرار، ج 2 ، ص : 94 ، 95 .
ابوالفضل رشيد الدين ميبدي .
و ارغنون آسماني ، دكتر عبدالوهاب شاهرودي ، ص : 399 .