داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و هفتم :
زبانم بند آمده بود و نمی توانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم . به نقطه ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر می کردم . که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که جگرم را آتش می زد . عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنان که سعی می کرد آب را به دهانم برساند ، با صدایی بغض آلود دلداری ام می داد :
« الهه جان ! قربونت برم ! قرار بود آروم باشی ! تو باید به مامان کمک کنی . مامان که دختری غیر از تو نداره ! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه . إنشاءالله حالش خوب میشه … خدا بزرگه … »
و آن قدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد . دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد می کرد مادر می شنود ، با صدای بلند گریه می کردم . نمی توانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد .
عبدالله لیوان را روی میز گذاشت ، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم می کرد : « الهه جان ! مگه تو نمی خوای مامان خوب شه ؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم . تو باید کمک کنی که به مامان بگیم .
من نمی تونم تنهایی این کارو بکنم . تو رو خدا یه کم آروم باش . »
با چشمانی که از شدت گریه می سوخت ، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد ، ناله زدم : « عبدالله من نمی تونم به مامان بگم … من خودم هنوز باور نکردم … می خوای به مامان چی بگم ؟!!! به خدا من دیگه نمی تونم تو چشمای مامان نگاه کنم … »
و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کر د. من که نمی توانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم ، چگونه می توانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام می خواند ، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت .
با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم : « عبدالله تو رو خدا برو پایین … اگه مامان بیاد بالا ، من نمی تونم خودم رو کنترل کنم … »