« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت سي و دوم :
گل های سفید مریم در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود ، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی ام می کاست که مادر در چهار چوب در ظاهرشد و با صدایی آهسته گفت : « الهه جان ! چایی رو بیار ! »
فنجان ها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور ، آماده پذیرایی از میهمانان بود . دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود ، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن « بسم الله ! » قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم .
با صدایی که می خواستم با پوششی از متانت ، لرزشش را پنهان کنم ، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند . برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش ، نگاه مان در چشمان یکدیگر می نشست ، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش می درخشید ، سرش را به زیر انداخت .
حالا خوب می توانستم معنای این نگاه های دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند !
کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش ، جلوه خاصی به صورتش می بخشید . سینی چای را که مقابلش گرفتم ، بی آنکه نگاهم کند ، با تشکری گرم و کوتاه ، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته می لرزد .
میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار می گرفت . کنارش که نشستم ، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده ای شیرین حالم را پرسید : « حالت خوبه عزیزم ؟ » و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد :
« آقا جواد ! حتماً می دونید که ما سُنی هستیم . من خودم ترجیح می دادم که دامادم هم اهل سنت باشه ، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحت تر زندگی می کنن . ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم . »
از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد :
« حاج آقا ! بنده هم حرف شما رو قبول دارم . قبل از اینم که مزاحم شما بشیم ، خیلی با مجید صحبت کردم . ولی مجید نظرش با ما فرق می کنه . »
که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند : « خُب نظر شما چیه آقا مجید ؟ » بی اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده ای از نجابت ، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه می کرد . در برابر سؤال بی مقدمه پدر ، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می آمد ، شروع کرد :
« حاج آقا ! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن . ما همه مون مسلمونیم . همه مون به خدا ایمان داریم ، به پیامبری حضرت محمّد ( صلّي الله عليه و آله و سلّم ) اعتقاد داریم ، کتاب همه مون قرآنه و همه مون رو به یه قبله نماز می خونیم . برای همین فکر می کنم که شیعه و سُنی می تونن خیلی راحت با هم زندگی کنن ، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید . خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم ، احساس می کردم کنار خونواده خودم هستم . »
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید : « یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمی گیری که چرا این جوری نماز می خونی یا چرا این جوری وضو می گیری ؟!!! »
لحن تند پدر ، صورت عمو جواد را در هاله ای از ناراحتی فرو برد ، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد : « حاج آقا ! من به شما قول میدم تا لحظه ای که زنده هستم ، هیچ وقت به خاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم ! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن ، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره ! »
لحنش آن چنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند . از آهنگ صدایش ، احساس امنیت عجیبی کردم ، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر ، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد :
« مجید جان ! همین عقیده ای که داری ، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد ! » و مادر برای تغییر فضا ، لبخندی زد و با گفتن « بفرمایید ! چیز قابل داری نیس ! » از میهمانان پذیرایی کرد .
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد : « حاج خانم اگه اجازه میدید ، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن ! »
مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش ، رضایتش را اعلام کرد . با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه ، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند . مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل ها ، مریم خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت تر صحبت کنیم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام