معجزات امام رضا عليه السلام
« حکایت امام رضا (ع) و بچه آهو »
21 - عبد اللَّه بن سوقه میگوید :
امام رضا علیه السّلام از کنار ما گذشت و با ما در باره امامت خویش ، بحث کرد .
من و تمیم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل نبودیم ! و مذهب زیدی داشتیم .
وقتی که با آن حضرت به صحرا رفتیم ، چند آهو دیدیم و امام علیه السّلام به یکی از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد .
ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش داد .
بچه آهو ، مضطرب و ناراحت بود و میخواست به چراگاه برگردد .
حضرت با او طوری سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد .
آنگاه فرمود : ای عبد الله ! آیا باز هم ایمان نمیآوری ؟
گفتم : چرا ای آقای من ! تو حجّت خدا بر خلقش میباشی و توبه میکنم .
سپس حضرت به بچه آهو فرمود : به چراگاهت برو .
بچه آهو در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به پاهای امام علیه السّلام میکشید و صدا میکرد .
حضرت فرمود : میدانی چه میگوید ؟
گفتیم : خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند .
فرمود : این آهو میگوید : اول که مرا خواندی ، خوشحال شدم و خیال کردم از گوشت من خواهی خورد و دعوتت را پذیرفتم ،
ولی اکنون که مرا امر به رفتن نمودی ، مرا غمگین کردی (1) .
————————————————————————
1 - بحار : 49/ 52 ، حدیث 60 .
برگرفته از کتاب :
جلوههای اعجاز معصومین (ع) - (الخرائج و الجرائح)
قطب راوندی ، ص : 293 .