« پیشگویی امام رضا (ع) از شهادت خود »
معجزات امام رضا عليه السلام
« پیشگویی امام رضا (ع) از شهادت خود »
ابا صلت هروی که خادم امام رضا علیه السّلام بود میگوید :
روزی امام علیه السّلام به من فرمود :
برو کنار قبر هارون و مشتی خاک از کنار درب آن و مشتی از طرف راست و مشتی از طرف چپ آن و مشتی هم از جلو قبر او بیاور و مقدار آنها هم به یک اندازه باشد .
ابا صلت میگوید : رفتم و طبق فرموده امام ، آنها را آوردم و آنها را در دستمالی مقابل حضرت نهادم . امام دستش را به خاک درب کشید و فرمود : این از خاک درب است ؟
گفتم: بلی.
فرمود : فردا برو آنجا را بکن به سنگی سخت برخورد خواهی کرد (1).
سپس حضرت ، آن خاک را به گوشهای ریخت و خاک سمت راست را برداشت و فرمود :
آیا این خاک سمت راست است ؟
گفتم : بلی .
فرمود : آنجا را نیز بکن ؛ با تلّی از خاک برخورد خواهی کرد ، که هیچ کاری نمیتوان کرد .
سپس آن را نیز ریخته و خاک طرف چپ را برداشت و فرمود : آنجا را هم حفر کن مثل دوتای قبلی ، به تل خاک میرسی .
آن را هم به زمین ریخته و خاک طرف قبله قبر را برداشت و فرمود :
این خاک جلو قبر است .
و همین جا برای من قبر حفر نما و دیگر به مانعی بر نمیخوری .
وقتی که کار تمام شد ، دستت را بر پایین قبر بگذار و این کلمات را بخوان (2) .
در این هنگام آب از زمین میجوشد و قبر پر میشود و ماهیان کوچکی ظاهر میشوند .
وقتی که آنها را دیدی بر ایشان نان خرد کن و نزد آنها بریز . وقتی که خوردند ماهی بزرگی بیرون میآید و همه آنها را میبلعد و سپس ناپدید میشود .
آن وقت دستت را بر آب بزن و آن کلمات را تکرار کن در این هنگام ، آب فرو مینشیند .
مأمون را نیز بگو تا بیاید و شاهد تمام این جریان باشد.
سپس امام علیه السّلام فرمود :
هم اکنون فرستاده مأمون به دنبال من خواهد آمد موقعی که از نزد مأمون خارج شدم ، اگر دیدی سرم باز و مکشوف است با من هر چه میخواهی سخن بگو .
ولی اگر دیدی سرم را پوشانیدهام با من سخنی نگو ( یعنی چون قدرت صحبت ندارم ) .
ابو صلت میگوید : چون فردا شد ، آن حضرت لباس خود را پوشید و غلام مأمون آمد و با هم به راه افتادند و من با ایشان بودم تا بر مأمون وارد شد .
مقابل مأمون ، طبقی از انگور بود و در دستش خوشهای که نصف آن را خورده بود ، قرار داشت .
چون نظرش به امام رضا علیه السّلام افتاد ، از جای خود برخاست و صورت آن حضرت را بوسید و او را نزد خود نشانید .
سپس آن خوشه انگور را به حضرت تعارف کرد و گفت :
این انگورها را مخصوص برای من آوردهاند .
و من انگوری به این خوبی ندیدهام و من خوردم و شما اگر نخوری به ما نمیچسبد .
از تو میخواهم که حتما از آنها میل کنی .
حضرت فرمود : مرا از خوردن این انگور ، معاف دار .
گفت : قسم به خدا ! امکان ندارد . ما را با خوردنت شاد کن .
راوی گوید : حضرت سه مرتبه عذر آورد .
و او پیوسته حضرت را به نام مقدس پیامبر و حضرت علی علیهما السّلام قسم میداد تا از آن بخورد .
تا اینکه امام رضا علیه السّلام آن خوشه را گرفت و سه دانه آن را خورد .
سپس عبا را به سر خود کشیده از نزد مأمون خارج شد .
من نیز دنبال ایشان رفتم . و طبق سفارش حضرت ، چیزی نگفتم تا اینکه وارد خانه شد .
و به من دستور داد که درب خانه را ببندم .
و به رختخواب خود رفته ، خوابید و من در حیاط غمگین ایستاده بودم .
که ناگاه جوانی زیبا و خوش صورت که شبیهترین مردم بود به امام رضا علیه السّلام و من گمان بردم که او فرزند امام رضا عليه السّلام میباشد . و تا به حال او را ندیده بودم ، وارد شد .
گفتم : آقا ! درب بسته بود شما از کجا وارد شدی ؟
فرمود : از چیزی که به آن نیاز نداری نپرس (3) و سپس به سوی امام رضا علیه السّلام رفت .
چون نگاه حضرت به او افتاد ، از جا برخاسته و او را در برگرفت و به سینهاش چسباند .
و عبا را بر سر او کشید و مدت زیادی با هم نجوا کردند که من نفهمیدم .
آنگاه امام رضا علیه السّلام دراز کشید و فرزندش محمّد تقی علیه السّلام روی او را کشید و به وسط خانه آمد و فرمود :
ای ابا صلت ! گفتم : لبیک ای فرزند رسول خدا صلّی الله علیه و آله.
فرمود : خدا در مصیبت امام رضا علیه السّلام به تو اجر و پاداش دهد که او درگذشت .
پس من گریستم . فرمود : گریه نکن وسائل غسل و آب بیاور تا او را غسل دهیم .
گفتم : مولای من آب حاضر است ولی وسائل غسل در خانه نیست و باید از بیرون بیاورم .
فرمود: چرا در گنجینه هست .
وارد گنجینه شدم و وسائل غسل را در آنجا یافتم که قبل از آن ندیده بودم . آنها را با آب آوردم .
سپس فرمود : بیا تا با هم جسم امام رضا علیه السّلام را حمل کنیم .
آن حضرت را حمل کردیم و به مکان غسل دادن آوردیم .
بعد به من فرمود : از من دور شو . و تنها پدرش را غسل داد و بعد فرمود : کفن و حنوط بیاور .
گفتم : برای او کفن آماده نکردهایم . باز فرمود : در گنجینه موجود است .
باز وارد گنجینه شدم و در وسط آن ، کفن و حنوط را دیدم که قبل از آن ندیده بودم . آنها را برداشته و آوردم .
از هم فرمود : تابوت را هم از گنجینه بیاور . این موقع دیگر حیا کردم که بگویم : ما تابوت نداریم .
به گنجینه رفتم و تابوتی را در آنجا یافتم که قبلاً ندیده بودم و آن را آوردم و پدرش را در آنجا گذارد .
باز فرمود : بیا تا برای او نماز بخوانیم . با هم نماز خواندیم و خورشید غروب کرد .
و وقت نماز مغرب شد . نماز مغرب و عشا را با من خواند .
سپس نشستیم و با هم حرف زدیم تا اینکه سقف خانه باز شد و تابوت بالا رفت .
گفتم : مولای من ، مأمون ایشان را از من خواهد خواست ، چاره من چیست ؟
فرمود : نترس ، به زودی به جای خودش بر میگردد .
اگر پیامبری در مغرب زمین بمیرد و جانشین او در مشرق زمین باشد ، باید قبل از دفن در یک جا جمع شوند .
وقتی که نصف شب یا بیشتر از نصف شد ، تابوت از همان سقف آمد و در جای خود قرار گرفت .
هنگامی که نماز صبح را خواندیم . به من فرمود : در خانه را باز کن ، چون این طاغوت اکنون میآید .
پس به او بگو که از تجهیز امام رضا علیه السّلام فارغ شدهایم .
ابا صلت میگوید : به سوی درب رفتم ؛ ولی دیگر او را ندیدم .
نه از در وارد شد و نه از آن خارج گردید . در این هنگام مأمون آمد . وقتی که مرا دید گفت : [امام] رضا علیه السّلام چه میکند ؟
گفتم : خدا در مصیبت او تو را اجر و پاداش دهد .
پس از اسب پیاده شد و سینه را چاک کرد و خاک به سرش ریخت و زیاد گریست .
سپس گفت : در تجهیز او اقدام کنید ! گفتم : از آن فارغشدهایم .
پرسید : چه کسی این کار را کرد ؟
گفتم : جوانی آمد که نمیشناختمش و گمان میکنم فرزند امام رضا علیه السّلام باشد .
گفت : پس برای او قبر بکنید .
گفتم : او خواسته است که هنگام حفر قبر ، تو در آنجا حاضر باشی .
گفت : بلی . برای من چهارپایهای بیاورید .
روی آن نشست و دستور داد که کنار درب قبّه هارون ، قبر آن حضرت را حفر نمایند .
وقتی حفر نمودند ، به سنگی بر خوردند که مانع ادامه کار شد .
لذا دستور داد سمت راست قبّه را حفر نمایند که ریشه درختی پدید آمد و مانع شد .
سپس گفت : سمت چپ را حفر نمایند ، باز مثل سمت راست مانع ایجاد شد .
تا اینکه امر کرد طرف قبله قبر هارون را حفر نمایند اینجا حفر ادامه یافت و مانعی ظاهر نشد .
وقتی که کندن قبر به پایان رسید ، طبق وصیت امام علیه السّلام دستم را بر کف قبر گذاشتم و کلماتی گفتم که آب جوشید و ماهیانی پدیدار شدند .
تکه نانی را خرد کرده و بر آن ریخته و آنها خوردند .
بعد از آن ، ماهی بزرگی پدید آمد و همه ماهیان کوچک را بلعید و ناپدید شد .
دستم را بر آب گذاشتم باز همان کلمات را خواندم که آب فرو رفت .
همان وقت تمام آن کلمات از یادم رفت و نتوانستم یک حرف از آن را به یاد بیاورم .
مأمون گفت : ای ابا صلت ! [امام] رضا علیه السّلام تو را این گونه دستور داده بود ؟
گفتم : بلی .
گفت : پیوسته [امام] رضا علیه السّلام در زمان حیاتش عجایبی به ما نشان میداد . بعد از فوتش هم نشان داد .
سپس از وزیرش پرسید معنای این ها چیست ؟
گفت : من چنین الهام شدم که او برای شما مثالی زده که مانند این ماهیان کوچک ، مدت کوتاهی از این دنیا بهرهمند میشوی .
سپس یکی از شما قیام میکند و همه را به هلاکت میرساند .
ابا صلت میگوی د: وقتی امام رضا علیه السّلام دفن شد ، مأمون گفت : آن کلمات را به من یاد بده .
گفتم : به خدا سوگند ! همان لحظه ، تمام آنها را فراموش کردم و حتی یک حرف از آنها هم به یادم نمیآید .
به خدا سوگند ! راست میگفتم . ولی او مرا تصدیق نکرد و در صورت عدم تعلیم ، مرا تهدید به قتل نمود .
و دستور داد مرا زندانی کنند . هر روز به من میگفت : یا کشته میشوی و یا آنها را به من یاد میدهی .
و من پیوسته قسم میخوردم که یادم رفته.
مدت یک سال کار ما بر همین منوال گذشت .
تا اینکه دلتنگ شدم و شب جمعهای برخاستم و غسل کردم و آن شب را بیدار ماندم و به رکوع و سجده و گریه گذراندم و از خدا خلاصی خود را خواستم .
وقتی که نماز صبح را خواندم ، امام جواد علیه السّلام پیش من آمد و گفت : ابا صلت ! دلتنگشدهای ؟
گفتم : آری ، به خدا ای مولای من !
فرمود : آن کاری را که امشب انجام دادی ، اگر قبلا انجام میدادی ؛ خداوند همان موقع تو را خلاص مینمود .
سپس به من فرمود : برخیز .
گفتم : به کجا بروم در حالی که نگهبانان دم درب زندان هستند و در دستشان مشعل است و ما را میبینند .
فرمود : برخیز ! آنها تو را نخواهند دید . و بعد از این ، آنها را ملاقات نخواهی کرد .
پس دستم را گرفت و مرا بیرون آورد . نگهبانان نشسته بودند و گفتگو میکردند .
و مشعلها هم روشن بود ولی ما را ندیدند . وقتی که به بیرون زندان رسیدیم ، فرمود : به کدام شهر میروی ؟
گفتم: خانه من در هرات است .
فرمود : پس ردایت را به صورت خود بکش . دستم را گرفت و خیال کردم که مرا از طرف چپ خود به طرف راستش برد .
آنگاه فرمود : صورت خود را باز کن .
پس صورت را باز کردم ولی او را ندیدم . و در درب خانه خود بودم . وارد شدم .
و تا به حال نه مأمون و نه هیچ یک از مأمورانش را ندیدهام (4) .
————————————————————————————
1 - یعنی ممکن نیست آن سنگ را بشکنند و علتش این است که مأمون میخواست قبر پدرش را قبله قبر امام رضا عليه السّلام قرار دهد . لذا حضرت چنین تعبیر نموده است که هرگز چنین نخواهد شد .
2 - کلماتی که امام علیه السّلام به ابا صلت یاد داد و بعد از دفن امام ، مأمون از او خواست ولی او یادش رفته بود .
3 - در کتاب مدینة المعاجز آمده است که امام جواد علیه السّلام در جواب ابو صلت فرمود :
آن کسی که مرا از مدینه به طوس آورده ، درب را نیز به رویم گشوده است .
4 - عیون اخبار الرضا : ج 2 ، ص 242 ، حدیث 1 .
برگرفته از کتاب :
جلوههای اعجاز معصومین (ع) - (الخرائج و الجرائح)
قطب راوندی ، ص :287 -281 .