يك آسمان روشني !
در اين قحطي اعتماد بشر
به روييدن سبزه هاي وفاداري و بندگي
در اين وادي انتظار عبث
براي رهاييِ از هرزگي
در اين كهنه بازار دزدان مست
در اين ورطۀ هولناكي كه هست
همه گرم خونخواري و انتقام
همه فكر چاپيدن ديگران
همه سر به معراج زر برده اند
همه دل به افسونگري داده اند !
چه بس محتكر در پس گور رفت
سزايش همين بس
كه با زور رفت
نه انسان به انسان وفا مي كند
نه حيوان به انسان جفا مي كند .
ببين قحطي اعتماد بشر
كه سر منشأ آن همين آدم است . . .
_ همين آدمِ پاك طينت در اصل بقا
همين آدمِ صاف و بي مدعا _
به سوي كدام آخرت مي رود !
و تاوان عشق كه را مي دهد ؟
بيا تا در اين قحطيِ مهرِ ناب
كمي عاطفه ، معنويت ، صفا
كمي بذر ايثار
يك جرعه آب
براي مبادايمان هم
ذخيره كنيم .
بيا يك گل سرخ
يك آينه
كمي عِطر نارنج
يك كاسه شبنم
و يك آسمان روشني را
_ براي عبور قناري _
ميان همه مردم شهر قسمت كنيم .
صبا ملكوتي