« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاهم :
. . . بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی ها فراموشم نمی شد . خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد : « الهه ! روتو از من بر نگردون ! تو که می دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم ! الهه جان … »
و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید ، با لحنی عاشقانه التماسم کرد : « الهه ! با من حرف بزن ! الهه جان ! تو رو خدا یه چیزی بگو ! » و من هم با همه دلخوری و دلگیری ، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می داد ، شکایت کردم :
«من نمی دونستم امروز چه روزیه ، اگه می دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی گرفتم . چون ما اونقدر به پیغمبر (ص) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی کنیم . ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم ، فکر می کنی خدا راضیه که تو با من این جوری رفتار کنی ؟ فکر می کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه ، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی ؟ »
چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد :
« الهه جان ! حالی که امروز صبح داشتم ، دست خودم نبود … من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم . امروز از صبح دلم گرفته بود . انگار دلم دست خودم نبود … » مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم : « این گریه و عزاداری چه سودی داره ؟ فکر می کنی من برای بچه های پیامبر (ص) احترام قائل نیستم ؟ فکر می کنی من دوستشون ندارم ؟ به خدا منم اونا رو دوست دارم ، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره ؟ »
کلام آخرم سرش را بالا آورد ، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره ای را به زبان آورد : « برای من ارزش داره ! » این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت . سپس همچنان که نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می فشرد ، ادامه داد : « ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه ! »
از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود ، می توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی ام شکسته و نمی خواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد ، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست : « قربونت بشم الهه جان ! منو ببخش عزیز دلم ! ببخش که اذیتت کردم … » و من چه می توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه هایم نقش بر آب شده بود ! می خواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت ، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم ، ولی او بی آنکه بخواهد یا حتی بداند ، به حرمت یک عشق قدیمی ، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت !
* * * * *
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست : « سلام الهه جان ! » و پیش از آنکه سرم را برگردانم ، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد : « قبول باشه ! » هنوز از مشاجره دیروز صبح ، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم : « ممنون ! » کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد . بی توجه به جستجویی که در کیفش می کرد ، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن « بفرمایید ! » بسته کادو پیچ شده ای را مقابلم گرفت . بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند .
دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم ، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی رنگ ، سپاسگزاری ام را نشان دادم و او بی درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد : « قابل تو رو نداره الهه جان ! فقط به خاطر این که دیروز اذیتت کردم ، گفتم یجوری از دلت دربیارم … ببخشید ! »
آهنگ دلنشین صدایش ، دلم را نرم کرد و همچنان که بسته را باز می کردم ، گفتم : « ممنونم ! » درون بسته ، جعبه عطر کوچکی بود . خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت : « نمی دونستم از چه بویی خوشِت میاد … ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم ! » و جمله اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر ، رایحه گل یاس مشامم را ربود . مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد ، بالاخره صورتم به خنده ای شیرین باز شد و پرسیدم : « برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی ؟ » از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم ، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس ، پاسخ داد : « تو برای من هم گل یاسی ، هم بوی یاس میدی ! »
در برابر ابراز احساسات رؤیایی اش ، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید : « الهه ! منو بخشیدی ؟ » و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می آمد ، جواب دادم : « مجید جان ! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده ، الآن اینقدر به خودت سخت بگیری ؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد ، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا این که اگه از اولیای خدا بودن ، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد ! »
از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی آورد که در عوض لبخندی زد و گفت : « الهه جان ! به هر حال منو ببخش ! » از خط چشمانش می خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می کند ، مجالی برای پذیرش حرف های من نمی گذارد ، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی توانستم دوری اش را تاب بیاورم ، گرچه این دوری به چند کلمه ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم . پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم . با دیدن لبخند شیرینم ، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می کوبید ، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و او را سریع تر از من به پشت در رساند .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام