10 آذر 1395
« غریب الغربا »
حسین فخری
زائری بارانی ام ، آقـا بـه دادم مـی رسی ؟
بی پناهم ، خسته ام ، تنها ؛ به دادم می رسی ؟
گـرچـه آهـو نیـستـم ؛ اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوهـا ، بـه دادم می رسی ؟
از کبوترها کـه می پـرسم ، نشانـم می دهند
گنبد و گلدسته هایت را ، به دادم می رسی ؟
ماهـی افـتاده بر خـاکم ، لبـالـب تشنـگـی
پـهنه آبی تـرین دریـا ؛ به دادم می رسی ؟
مـاهِ نـورانیِ شب هـای سیـاهِ عـمرِ مـن
ماهِ من ، ای ماهِ من ؛ آیا به دادم می رسی ؟
من ضریح التماسم را بـه چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا ، به دادم می رسی ؟
باز هم مشهد ، مسافرها ، هیاهوی حرم
یک نفر فریاد زد آقا ، به دادم می رسی
رضا غریب الغربا
رضا غریب الغربا
نظر دهید »