داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت هفتاد و دو :
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد : « الهه جان ! من دارم میرم ، کاری نداری ؟ »
سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است . قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم : « چرا مشکی پوشیدی ؟ » به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد : « آخه امشب شب نوزدهمه ! »
تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی عليه السلام از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم می شود ، لباس عزا به تن کند . از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم :
« نه کاری ندارم ! به سلامت ! » و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت .