جان شيعه ، اهل سنت 60
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصتم :
از خشمی خروشان ، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد : « الهه ! داری با خودت چی کار می کنی ؟!!! می خوای خودتو بکشی ؟!!! تو نمی خوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی ؟!!! کاری که تو داری با خودت می کنی ، سرطان با مادرت نمی کنه ! » سپس در برابر نگاه معصومانه ام ، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش می داد ، نجوا کرد : « الهه جان ! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو می بینم داغون میشم ! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه می خوری … »
و مثل این که نتواند قطعه عاشقانه اش را تمام کند ، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد . از کنارم بلند شد ، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد : « الهه جان ! اونجا یه شیر آب هست . پاشو بریم صورتت رو بشوریم ، بلند شو عزیزم ! »
و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنج هایم ، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت .
زیر تابش شدید گرمای تیرماه ، با آب شیر کنار حیاط ، صورتم را شستم ، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود ، صورتم را خشک کردم . به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید : « می خوای برات چیزی بگیرم ؟ » که من هم پس از روزها غم و غصه ، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم : « ممنونم ! بریم خونه خودم شربت درست می کنم . » لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد ، نفس بلندی کشید و با چشمانی که می خندید ، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن « پس بفرمایید ! » شانه به شانه ام به راه افتاد .
آفتاب سر ظهر تابستان بندر ، شعله می کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می زد . حرارتی که برای همسایه های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود ، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود ، می فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان ، به تب و تاب افتاده است .
پا به پای هم ، طول خیابان را طی می کردیم که با حالتی متواضعانه گفت : « إن شاء الله یه کم که وضعمون بهتر شد ، یه پراید می گیرم که انقدر اذیت نشی . » و من برای این که بیش از این شرمنده نشود ، بلافاصله جواب دادم : « من اذیت نمیشم مجید جان ، راحتم ! »
سپس آه بلندی کشیدم و گفتم : « من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی کنم . » و او همچنان که نگاهش به روبرو بود ، سرِ صحبت را باز کرد : « امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت می کردم . آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن . می گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره . تأ کید کرد که حتماً یه سر بریم تهران . »
سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد : « من گفتم باید با شماها صحبت کنم ، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران . » و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت : « خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم . »
فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود ، پاسخ پیشنهادش را دادم : « من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه . » که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد : « إن شاء الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه . »
خیال این که پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند ، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم
می پاشید . نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند . طبق عادت شب های نبودن مادر در این مدت ، برای عبدالله و پدر شام پختم ، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد ، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است .
تا مرا دید ، خندید و گفت : « می خواستم غذا رو هم بکشم ، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم ! » با همه خستگی ، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم : « دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس ! »
سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از نا امیدی ام را داد : « الهه جان ! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه ترین غذای دنیاست ! » و با لحنی لبریز محبت ادامه داد : « إن شاء الله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه ! »
که آهی کشیدم و با گفتن « إن شاء الله ! » به اجابت دعایش دل بستم . ظرف های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم : « مجید جان ! فکر کنم اومدن . بریم ؟ »
تلویزیون را خاموش کرد ، از جا بلند شد و با گفتن « بفرمایید ! » تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم . چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا این که مجید آغاز کرد : « من امروز صبح با دختر عمه ام که پرستاره ، صحبت می کردم .
گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره . پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران . من گفتم اگه همه موافق باشید ، من و الهه مامانو ببریم تهران . »
چهره پدر ، سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد : « چه مرضیِ خرج اضافه کنیم ؟ خب مگه همین جا عملش نکردن ؟ مگه این جا شیمی درمانی نمی کنن ؟ مثلاً تهران چه کار اضافی می خوان بکنن که تو بندر نمی کنن ؟!!! »
از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود ، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت : « پس فردا ماه روزه شروع میشه . چرا می خواید روزه هاتونو بی خودی خراب کنین و برین سفر ؟ » و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود ،
با خونسردی جواب داد : « گناه که نداره ، بر می گردن قضاشو می گیرن . »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام