جان شيعه ، اهل سنت 67
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و هفتم :
به طبقه بالا که برگشتم ، مجید مشغول خواندن نماز بود . میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد . سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم : « چه نمازی می خوندی ؟ » و او همچنان که سرش پایین بود ، جواب داد : « هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه ، نماز قضا می خونم . »
سپس لبخندی زد و ادامه داد : « خدا رحمت کنه عزیز رو ! همیشه بهم می گفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون . بهش می گفتم عزیز من همه نمازام رو می خونم و نماز قضا ندارم . می گفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی . می گفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون . »
که با شنیدن نام پدر و مادرش ، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود ، پرسیدم : « مجید ! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته ، مگه نه ؟ »
حالا با همین خطری که بالای سر مادرم می چرخید ، حال او را بهتر حس می کردم و او مثل این که منظورم را فهمیده باشد ، بی آنکه چیزی بگوید ، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود ، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر ، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد .
نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می شد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می زد ، پشتم را لرزاند .
چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد ، ولی پیش از آن که مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند ، خودم را از جا کَندم و با پایی که می لنگید ، از پله ها سرازیر شدم .
بی توجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم می کرد و به دنبالم می دوید ، خودم را به طبقه پایین رساندم . پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود .
با دیدن مادرم در آن وضعیت ، قلبم از جا کَنده شد و جیغ های مصیبت زده ام فضای خانه را شکافت . مقابل مادر كه چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می زد ، به زمین افتاده و پیش پاهای بی رنگش زار می زدم .
مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه اش هر چه می کرد نمی توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد :
« الهه رو ول کن ! برو ماشین رو روشن کن ! سوئیچ لب آینه اس . » و فریاد بعدی را با محبت برادرانه اش بر سر من کشید : « چیزی نشده ، نترس ! فقط حالش به هم خورده . نترس الهه ! »
نمی دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت ، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد .
روی تخت افتاده و مثل این که شوک حال صبح مادر ، جانم را گرفته باشد ، حتی توان حرف زدن هم نداشتم . مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود . غصه کمرشکن مادر ، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران ، بی خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود ، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود .
دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از آسمان چشمانم محو نمی شد ، غصه های بی پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می زدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش ، چشمان خسته ام را به خوابی عمیق فرو بُرد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام