جان شيعه ، اهل سنت 59
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و نهم :
به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند ، وضو گرفتم و سجاده ام را گشودم . چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم .
حق با مجید بود ، باید خودم را آماده می کردم تا پا به پای مادر ، این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا ، بایستی مایه امید و آرامش مادر می شدم ، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون این که به یاری دل بی قرار و دست تنهای عبدالله بروم ، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم ، هرچند این وظیفه ای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش ، پرده های نازک دلم را می لرزاند .
نمازم را با گریه بی صدایم تمام کردم ، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود ، خدا را خواندم که شفای مادرم را هر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بی تابی می کند ، آرامشی ماندگار عنایت فرماید .
* * * * *
یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت : « بَسه مادر جون ، دیگه نمی خوام . »
نگاهم به چشمان گود رفته و گونه های استخوانی اش افتاد ، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن « چقدر هوا گرمه! » از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل ، چشمان بی قرارم را از مادر پنهان کردم . در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی اش می گذشت ، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت تر و بدنی که مدام لاغرتر می شد ، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می خندد ، به قلب افسرده مادر امید ببخشم .
با کنترل سفید رنگی که روی میز بود ، دمای فن کوئل را چند درجه خنک تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق ، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می زد . در این دو سه هفته ای که درمان مادر آغاز شده بود ، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می آمدند . محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد ، سری می زدند ، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند .
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید : « الهه جان ! از خونه چه خبر ؟ » به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش می نشستم ، با لبخندی مهربان پاسخ دادم : « همه چی سر جاشه ، حال همه هم خوبه ! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده ! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن ، ساجده خیلی بهانه شما رو می گرفت . لعیا می گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات ، ساجده التماس می کنه که اونم با خودشون بیارن . »
سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم : « إن شاء الله این دفعه که اومدید خونه ، دعوتشون می کنیم ، بیان دور هم باشیم . » آهی کشید و گفت : « دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده ! به خصوص برای یوسف ! تا این بچه به دنیا اومد ، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم . »
از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد ، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خنده ای کوتاه گفتم : « إن شاء الله این دوره هم تموم می شه و میاید خونه . » چقدر سخت بود شعله کشیدن های آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه هایم ، فقط لبخند بزنم .
پس از ساعتی ، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند . کوله بار ناراحتی هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر می داشتم احساس می کردم همه توانم تمام می شود . دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان می کشیدم و پله های طولانیاش را به سختی طی می کردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد .
حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل می کرد ، در دل تنگم عقده کرده بودم ، فریاد بزنم و اشک بریزم . کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم . یکی از دندان هایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود ، یکی شده و روی سنگ های سفید راهروی بیمارستان می چکید .
بی توجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند ، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود ، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بی حالم را روی نیمکت رها کردم . تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که
همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبت بار مادرم گریه می کردم .
هر کسی چیزی می گفت و می خواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمی خواستم . با گوشه چادر سورمه ای رنگم ، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد می لرزید ، قدم به حیاط گذاشتم . مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بی خبر از حال من ، گل های باغچه حاشیه حیاط را نگاه می کرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده می شد ، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم ، وحشتزده به سمتم دوید .
مات و مبهوتِ لب و بینی زخمی ام ، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود ، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود ، پرسید : « چه بلایی سر خودت اُوردی ؟ » همچنان که سرم را بالا گرفته بودم تا خون ریزی بینی ام بند بیاید ، میان گریه جواب دادم : « نمی دونم چی شد … همین طبقه آخر از پله ها افتادم … »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام