جان شيعه ، اهل سنت 71
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت هفتادو يك :
چشمان بی رنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معده اش که از دهانش بیرون می ریخت ، روی صورت سفید و بی رنگش هر لحظه پر رنگ تر می شد . هر چه صدایش می کردم جوابی نمی شنیدم و هر چه نگاهش می کردم حتی پلکی هم
نمی زد که به ناگاه ، جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد .
جیغ هایی که می کشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک می طلبیدم کسی را نمی دیدم . آن چنان گریه می کردم و ضجه می زدم که احساس می کردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهایمجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار می داد ، چشمان وحشت زده ام را گشود .
هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بی جان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود ، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون می تابید .
مجید با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفته و با نفس هایی که از ترس به شماره افتاده بود ، همچنان صدایم میزد . بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود .
مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق ، تازه موقعیت خودم را یافتم . مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید : « خواب می دیدی ؟ »
با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم . با عجله از روی تخت بلند شد ، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت .
لیوان را که به دستم داد ، خنکای بدنه بلورینش ، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعه ای ، آتش درونم خاموش شد . می ترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم . مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید :
« چه خوابی می دیدی که انقدر ترسیده بودی ؟ هر چی صدات می کردم و تکونت می دادم ، بیدار نمی شدی و فقط جیغ می زدی ! »
بغضم را فرو دادم و با طعم گریه ای که هنوز در صدایم مانده بود ، پاسخ دادم : « نمی دونم … مامان حالش خیلی بد بود … انگار دیگه نفس نمی کشید … »
صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید : « امروز بهش سر زدی ؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم : «صبح با عبدالله پیشش بودم … ولی از چند روز پیش که عملش کردن ، حالش بدتر شده … » و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم :
« مجید! مامانم خیلی ضعیف شده ، حالش خیلی بده … » و دوباره نغمه ناله هایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بی قرار این حال خرابم ، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونه های نمناکم را نوازش می داد و زیر لب زمزمه می کرد :
« آروم باش الهه جان ! آروم باش عزیز دلم ! خدا بزرگه ! » تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش ، قلب غمزده ام قدری قرار گرفت . از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم ، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی می شد که از غصه مادر ، شبم هم مثل روزم به بی قراری و بد خوابی می گذشت .
بالاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنان که از جا بلند می شدم ، با صدایی گرفته رو به مجید کردم : « مجید جان ! تو بخواب ! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم . » به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن « منم خوابم نمیاد . » از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد .
وضو گرفتم ، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم ، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم . مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شب های گذشته در فرصتی که تا سحر داشت ، به نماز ایستاد .
دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم ، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بی دریغ می بارید ، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند ، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزه ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر می شد .
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان می چیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید : « تو بودی دیشب جیغ می زدی ؟ »
از این که صدای ضجه هایم را شنیده بود ، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید : « باز خواب مامانو می دیدی ؟ » با شنیدن نام مادر ، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفس های خیس من گرفته بود و توانی هم برای
دلداری ام نداشت ، با قدم هایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت .
سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خواب آلود از اتاقش بیرون آمد ، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت . به خانه خودمان که بازگشتم ، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده ، لبانش به مناجات با خدا می جنبد .
آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم ، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم . لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی مژگانش مانده بود ، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست . می توانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب می کشد که این چنین دل شکسته به درگاه خدا دعا می کند .
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد : « الهه جان ! من دارم میرم ، کاری نداری ؟ »
سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است .
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم : « چرا مشکی پوشیدی ؟ » به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد :
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام