جان شیعه ، اهل سنت 63
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و سوم :
خانه شان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود . از آسانسور که خارج شدیم ، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بی ریایش وارد خانه شدیم .
عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر می کرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت : « خدا مرگم بده ! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید ؟ »
صورت سفید عمه فاطمه به خنده ای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر ، با مهربانی شروع کرد : « این چه حرفیه حاج خانم ؟ درسته ما روزه ایم ، ولی شما مهمون ما هستید . قدم مهمون رو چشم ماست ! خیلی خوش آمدید ! »
با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه ، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان ، با انداختن چادر سپیدی بر سرم ، مرا برای مجید نامزد کرد .
آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت :
«مامان ! اگه کاری نداری من برم . » و چون تأیید مادرش را دید ، رو ما به کرد: « هر وقت امری داشتید ، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید ، من سریع میام ! » و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت .
عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت : « بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید . ما نامحرم تو خونه نداریم ، راحت باشید ! »
تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم . اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود .
مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت : « شوهر عمه فاطمه اس ! دو سال پیش فوت کردن ! » سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد : « مامان ! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم ! »
مادر سری تکان داد و با گفتن « خیر ببینی مادرجون ! » پاسخ محبت مجید را داد . از رنگ زرد صورت و لب های سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود ، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم : «مامان ! حالت تهوع داری ؟ »
نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد . مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود ، اشاره کرد و گفت : « مامان ! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده ! اگه حالتون خوب نیس ، همین جا دراز بکشید ! »
مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت : « نه مادرجون ! بریم بیرون ! » و همچنان که دستش در دست من بود ، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت ، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوه ای رنگ کنار هال نشست .
عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آن که من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم ، مجید از جا پرید ، سینی را از دستش گرفت و گفت : « عمه ! شما بفرمایید بشینید ! »
سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد : « عمه ! این جوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم ! »
که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت ، جواب برادرزاده اش را داد : « قربونت برم عمه جون ! من تشنه ام نیس ! اصلاً هم دلم چایی نمی خواد ، شما با خیال راحت بخورید ! »
سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن « قند یادم رفته ! » خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن « الآن میارم . » خیال عمه را راحت کرد .
عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود ، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد : « خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو ! هر وقت مجید رو می بینم داغشون برام تازه میشه ! »
مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود ، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود .
ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان نوازی عمه فاطمه لذت بردیم .
از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی می کرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد .
گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم می کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می گرفت و سعی می کرد با یافتن برنامه ای جالب توجه ، وقت ما را پُر کند و خلاصه می خواست به هر صورت ، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم تر کرد .
ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید ، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می شد . با مهربانی به ما خوش آمد گفت ، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد ، بی مقدمه شروع کرد : « حاج خانم ! براتون وقت گرفتم که
به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم . »
مادر لبخندی زد و با گفتن « خیر ببینی عزیزم ! » قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد : « اختیار دارید حاج خانم ! وظیفم بود ! شما هم مثل مامان خودم هستید ! »
سپس رو به من کرد و گفت : « إن شاء الله که نتیجه می گیرید و با دل خوش برمی گردید بندرعباس . »
که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام