جان شیعه ، اهل سنت 54
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و چهارم :
بوی کتلت های سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را می داد . خیار شور و گوجه ها را با سلیقه خُرد کرده و نان های باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم .
از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم ، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخی های پدر را به دل دریا بسپاریم . همچنان که وسایل شام را مهیا می کردم ، خیالم پیش یوسف بود .
دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح ، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود . صورتش زیبایی لطیف و معصومانه ای داشت که نام یوسف را بیشتر برازنده اش می کرد . در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد . جواب سلامش را دادم و با اشاره ای
به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت ، گفتم : « همه چی آماده اس ، بریم ؟ »
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت : « عجب بوی خوبی میده ! نمی شه شام رو همین جا بخوریم بعد بریم ؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم ! » و صدایخنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد . لحظه های همراهی با حضور گرم و پرشورش ، آن قدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم می آمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم ، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش می تپید ، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر می زد ، اما شاید بایستی بیشتر حوصله
به خرج داده و با سعه صدر فراخ تری این راه طولانی را ادامه می دادم .
از خانه که خارج شدیم ، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم ، گفت : « خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی ! » لبخندی زدم و پاسخ دادم : « آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده ! » و در مقابل نگاه کنجکاوش ، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم : « اول اینکه مامان بالاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایش ها رو انجام داد و عکس هم گرفت . خدا رو شکر حالش هم بهتر شده . بعد رفتیم خونه محمد . مجید ! نمی دونی یوسف چقدر ناز و خوشگله ! » همان طور که با اشتیاق به حرف هایم گوش می داد ، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد : « خُب به عمه اش رفته ! »
در برابر تمجید هوشمندانه اش خندیدم و گفتم : « وای ! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه ! » با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد : « الهه ! باور کن جدی میگم ، برای من تو قشنگ ترین و نازنین ترین زنی هستی که تا حالا دیدم ! » و آهنگ صدایش آنقدر بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او ، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه می کند .
شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید : « حالا جواب آزمایش مامان کی میاد ؟ » فکری کردم و پاسخ دادم : « دقیقاً نمی دونم ، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب . » حرفم که به آخر رسید ، لبخندی زد و گفت : « همه مادرا عزیزن ، ولی خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه ! »
با شنیدن این جمله ، جرأت کردم و سؤالی که مدت ها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود ، پرسیدم : « مجید ! تو هیچ وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی . » لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غرق غم پاسخ داد : « از چیزی که خودم هم نمی دونم ، چی بگم ؟!!! »
در جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که رنگ حسرت گرفته بود ، ادامه داد : « من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم عزیز دیدم . عزیز می گفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه ، ولی اخلاقم مثل بابامه . »
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار ساده ای نبود و برای تجسم اخلاق پدرش پرسیدم : « یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده ؟ » از حرفم خندید و بی آنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت . خروش غصه و ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصه ای که ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم ، گفتم : « مجید جان ببخشید ! نمی خواستم ناراحتت کنم … فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم . »
جمله ام که تمام شد ، آهسته سرش را بالا آورد ، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی می زند . ولی باز هم دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستاره های اشک می درخشید ، به رویم خندید و گفت :
« نه الهه جان ! من روزی نیس که یادشون نکنم . هر وقت هم یادشون می افتم ، دلم خیلی براشون تنگ می شه ! » سپس باران بغض روی شیشه صدایش نَم زد و ادامه داد : « آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلاً یه خاطره ای ازشون داره ، هر وقت دلش می گیره یاد اون خاطره می افته . ولی من هیچ ذهنیتی از اونا ندارم . وقتی دلم براشون تنگ می شه ، هیچ خاطره ای برام زنده نمی شه . اصلاً نمی دونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف می زدن . برا همین فقط می تونم با عکسشون حرف بزنم … »
سپس مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد ، میان بغض غریبانه اش لبخندی زد و همچنان که موبایلش را از جیش بیرون می آورد ، گفت : « راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم . از روی آلبوم عکس گرفتم . » و با گفتن « بیا ببین ! » صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل چشمان مشتاقم گرفت . تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند . با این که تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت خوبی هم نداشت ، چندان ساده نبود ، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده می کردند .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام