جان شيعه ، اهل سنت 44
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت چهل و چهارم :
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم : « چَشم ! شام که هنوز درست نکردم . مجید داره نماز می خونه ، نمازش تموم شد میام . » و مادر با گفتن « پس منتظرم ! » از راه پله پایین رفت . نماز مجید که تمام شد ، پرسید : « کی بود ؟ » و من با بی حوصلگی پاسخ دادم : « مامان بود . گفت برا شام بریم پایین . » از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید :
« الهه جان ! از دست من ناراحتی ؟ » نه می خواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه می توانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم : « نه مجید جان ! ناراحت نیستم . » و او با گفتن « پس بریم ! »
تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلب مان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه ، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین ، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت مان عبدالله در را گشود و
با دیدن ما ، سرِ شوخی را باز کرد : « بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن ! »
و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم . مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همان جا به مجید خوش آمد گفت . اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود ، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد . مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد .
پدر همان طور که نشسته بود ، دسته تراول ها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلويزيون شد .
مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم . قلیه ماهی آماده شده بود و ظرف ها را از کابینت بیرون می آوردم که از همان جا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم : « مامان ! چی شده ؟ بابا خیلی ناراحته . »
آه بلندی کشید و گفت : « چی می خواسته بشه مادرجون ؟ باز من یه کلمه حرف زدم . » دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد :
« بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش می کنی ؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه ! می گه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم ، اینجا به خودت ! » سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود
پدر متوجه صحبت هایش نمی شود و با صدایی آهسته گِله کرد : « گفتم ابراهیم ناراحته ! خُب اونم حق داره ! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته ، بره دنبال یه کار دیگه ! »
که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت : « مامان چی کار کردید ! غذاتون چه عطر و بویی داره ! دستتون درد نکنه ! » مادر خندید و با گفتن « کاری نکردم مادرجون ! » اشاره کرد تا سفره را پهن کنم .
نگرانی مادر را به خوبی درک می کردم و می فهمیدم چه حالی دارد ؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود ، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر ، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را می لرزاند ، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمی آمد که فقط غصه می خورد .
فرصت صرف غذا به صحبت های معمول می گذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید : « اوضاع کار چطوره مجید ؟ » لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد : « خدا رو شکر ! خوبه ! » که پدر لقمه اش را قورت داد و با لحنی تحقیرآمیز آغاز کرد : « اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس ، بیا پیش خودم ! هم کارش راحت تره ، هم پول بیشتری گیرِت میاد ! »
مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت ، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض ، عبدالله جواب پدر را داد : « بابا ! این چه حرفیه شما می زنی ؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار می کنه ! کجا از شرکت نفت بهتر ؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه ! »
که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت : « جای خوبیه ، ولی کار پُر دردِ سریه ! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده ! تازه کارش هم پُر خطره ! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد … »
از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و می دیدم در سکوتی سنگین ، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد : « عبدالرحمن ! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره ! » و بالاخره مجید زبان گشود : « خیلی ممنون که به فکر من هستید ! ولی خُب من از کارم راضی ام !چون رشته تحصیلی ام هم مهندسی نفت بوده ، خیلی به کارم علاقه دارم ! » پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی ، جواب داد :
« هر جور میل خودته ! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد می بندم و دیگه از امسال سود نخلستون هام چند برابر میشه ! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی ! »
مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوری اش را کسی نبیند ، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی اش پاسخ داد : « دست شما درد نکنه ! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم . » و پاسخش آن قدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب ، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت . حالا می فهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته ، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه می دهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند .
برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهت آور ، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد ؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریست های تکفیری ! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر ، از اصحاب پیامبر (ص) و از نام آوران اسلام بوده است .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام