جان شیعه ، اهل سنت 49
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت چهل و نهم :
مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی آمد و سنگینی گام هایش به وضوح احساس می شد . از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی ام ، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می کشید ، سلام کرد .
تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از این که مشکلی برایش پیش آمده باشد ، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت ، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه ، حال و هوایش عوض شود . کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن « خسته نباشی مجید جان ! » به گرمی از آمدنش استقبال کردم .
همچنان که کفش هایش را در می آورد ، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد : « ممنونم الهه جان ! دلم خیلی برات تنگ شده بود … » و جمله اش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند .
به آرامی خندیدم و گفتم : « مجید جان ! این یه جشن دو نفره اس ! » با شنیدن این جمله ، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید : « جشن دو نفره ؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم :
« بفرمایید ! این جشن مخصوص شماس ! » از موج شور و شعفی که در صدایم می غلطید ، صورتش به خنده ای تصنعی باز شد و با گام هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست . کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم . مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می کردم ، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بی نظیر شربت به لیمو ، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر
محبتم ، حالش را تغییر می دهد و صورتش را به خنده ای باز می کند ، اما هر چه بیشتر انتظار می کشیدم ، غم صورتش عمیق تر می شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر !
گویی در عالمی دیگر باشد ، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می پرید که صدایش کردم : « مجید ! » با صدای من مثل این که از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد ، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم : « اتفاقی افتاده ؟ »
سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد : « نه الهه جان ! » به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم : « پس چرا انقدر ناراحتی ؟ » نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می خواست دلم را خوش کند ، پاسخ داد : « چیزی نیس الهه جان … » که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم : « مجید ! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست ، پس چرا از من قایم می کنی ؟ »
ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی ریای چشمانش ، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم : « مجید … » و این بار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد : « عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا می داد … خونه رو سیاه پوش می کرد و روضه می گرفت … آخه امروز شهادت حضرت موسی بن جعفرِ علیه السلامه … از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم … »
نگاهم به دهانش بود که چه می گوید و قلبم هر لحظه کُندتر می زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض می گذشت ، زمزمه کرد : « حالا امروز تو خونه ما جشنه ! » و دیگر هیچ نگفت .
احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد . لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم : « خُب … خُب من نمی دونستم … » از آهنگ صدایم ، عمق ناراحتی ام را فهمید ، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد : « من از تو گله ای ندارم ، تو که کار بدی نکردی . دل خودم گرفته … » گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت . پیش از آن که من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم ، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی آنکه بخواهم ، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد :
«می دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم ؟ می دونی چقدر زحمت کشیدم ؟ » معصومانه نگاهم کرد و گفت : « الهه جان ! من … » اشکی که در چشمانم حلقه زده بود ، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد . از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم : « مجید ! خیلی بی انصافی ! »
در برابر نگاه مهربانش ، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم ، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم : « من اینا رو برای تو گرفتم ! از دیشب منتظر اومدن تو بودم ! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می کنی ! »
و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل ها را پَر پَر کردم و مثل پاره های آتش ، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد . با سر انگشتانش ، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم . حالا فقط صدای هق هق گریه های بی امانم بود که سقف سینه ام را می شکافت و فضای اتاق را می درید .
آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی توانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد . با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم : « خیلی بَدی مجید ! خیلی بَدی ! » و باز گریه امانم نداد . از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می زد . با قدم هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد .
با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت ، اشک می ریخت ، نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت . گویی خودش را به تماشای گریه های زجرآور و شنیدن گله های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می کرد و دم نمی زد تا طوفان گریه هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود : « الهه ! شرمندم ! به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم ! به روح پدر و مادرم قسم ، که نمی خواستم اذیتت کنم ! الهه جان … تو رو خدا منو ببخش ! »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام