جان شیعه ، اهل سنت 61
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و یکم :
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد : « چه مرضیِ خرج اضافه کنیم ؟ خب مگه همین جا عملش نکردن ؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمی کنن ؟ مثلاً تهران چه کار اضافی می خوان بکنن که تو بندر نمی کنن ؟!!! » از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود ، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت : « پس فردا ماه روزه شروع میشه . چرا می خواید روزه هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر ؟ »
و محمد که به خوبی متوجه بهانه گیری پدر شده بود ، با خونسردی جواب داد : « گناه که نداره ، برمی گردن قضاشو می گیرن . » و عطیه همان طور که یوسف را در آغوش گرفته بود ، گفت : « زن عموی منو که یادتونه ؟ تو سرش تومور داشت . رفت تهران ، عملش کردن ، خوب شد . »
مجید با این که از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود ، ولی باز هم لبخندی زد و گفت : « دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار می کنه و کارش خیلی خوبه . » ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه ، حرف مجید را به تمسخر گرفت : « همین دیگه ، می خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه ! » چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد ، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: « ابراهیم ! از بس که
خودت فکر کاسبی هستی ، همه رو مثل خودت می بینی !!! »
و محمد با پوزخندی جوابش را داد: « آخه داداش من ! پرستاری که حقوق می گیره ، براش چه فرقی می کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه ؟ » که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود ، التماس کرد: « تو رو خدا انقدر بی خودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم ، هر چی زودتر بهتر ! »
پدر با صدایی که در تردید موج میزد ، رو به مجیدکرد و پرسید: « فکر می کنی فایده داره ؟ » مجید همچنان که سرش پایین بود ، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: « توکل به خدا ! بالاخره ما به امید میریم . إن شاء الله خدا هم کمکمون می کنه . »
و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: « اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون
رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما ؟!!! » مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: « ما إن شاء الله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمی گردیم . » که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: « اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره ؟!!! »
مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: « این سفر رو من برنامه ریزی کردم ، خرجش هم با خودمه . » پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه می کردند و دل من ، بیتابِ نتیجه ، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود .
عطیه خسته از این همه مشاجره بی نتیجه ، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید ، با صدایی بلند جوابش را داد : « تو دخالت نکن ! » سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: « آقا ما اگه بخوایم مادرمون همین جا درمان شه ، باید چی کار کنیم ؟!!! »
و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود ، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند . پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود ، رو به ابراهیم کردم : « آخه چرا مخالفت می کنی ؟ مگه نمی خوای مامان زودتر درمان شه ؟ پس چرا انقدر اذیت می کنی ؟ »
و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد . به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته ، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم ، طعنه های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش ، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند .
با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت : « بابا اگه شما اجازه میدید ، من و الهه مامانو ببریم تهران … إن شاء الله یکی دو روزه هم بر می گردیم … » و پیش از آن که ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند ، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: « برید ، ببینم چی کار می کنید ! »
و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام