جان شیعه ، اهل سنت 65
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و پنجم :
عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست : « تو رو خدا منو ببخشید ! دست خودم نبود ! یه دفعه دلم ترکید ! شرمندم ، ناراحتتون کردم ! »
مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده رویی داد : « این چه حرفیه خواهر ؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش می پوسه ! خوب کاری کردی ! منم مثل خواهرت می مونم ! » اما مجید مثل این که هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد ، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی گفت و ریحانه برای این که فضا را عوض کند ، عکس های بعدی را نشانمان می داد و از هر کدام خاطره ای تعریف می کرد .
عکس هایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می خورد . حالا غم غریبِ چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس می کردم که به جز ایام نوزادی اش ، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود .
دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد . ریحانه برخاست و همچنان که به سمت آیفون می رفت ، خبر داد : « حتماً سعیده ! اومده دنبالمون بریم دکتر . » و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر ، عمه فاطمه پاسخ داد :
« شوهرشه ! » مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد : « مامان ! آماده شید بریم ! » با شنیدن این جمله ، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر ، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم .
* * * * *
سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک ، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند ، نگاه می کردم . مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان می داد .
مادر همان طور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت ، به خواب رفته بود .
اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود ، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد : « الهه جان ! »
به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت ، من به زبان آوردم :
« مجید ! جواب بابا رو چی بدیم ؟ » نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی اش را از لرزش نفس هایش احساس کردم . از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم ، اشک چشم من خشک نشده و لب های مجید دیگر به خنده باز نشده بود .
مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید ، هر چند با پنهان کاری من و مجید ، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود . بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی می کردند .
دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم . حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند ، در حالی که همراه من ، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی ، چیز دیگری نبود .
ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و می توانستم همین جا در فضای بسته هواپیما ، همه عقده های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم .
بسته تغذیه من و مجید ، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن . مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف می کرد به خواب رفته و بسته تغذیه اش روی میز ، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را می کشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع ، اشتهایی به خوردن نداشت .
مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد : « الهه جان ! خدا بزرگه ! غصه نخور » که ردّ اشکِ روی صورتم ، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید .
بغضم را فرو خوردم و گفتم : « مجید من نمی تونم طاقت بیارم ، مجید دلم برا مامانم خیلی می سوزه ، هیچ کاری هم نمی تونم براش بکنم … » از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود ، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری ام داد : « الهه جان تو فقط می تونی برای مامان دعا کنی ! »
از شدت گریه بی صدایم ، چانه ام لرزید و با صدایی لرزان تر گفتم : « مجید ! من خیلی دعا کردم ، هر شب موقع سحر ، موقع افطار خیلی دعا کردم ! »
که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ این همه بی تابی ام را داد :
« مطمئن باش خدا این دعاها رو بی جواب نمی ذاره ! » ولی این دلداری ها ، دوای زخم دل من نمی شد که صورتم را از مجید برگرداندم ، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد .
لحظات سختی بود و سخت تر لحظه ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبالمان آمد و باز من نمی توانستم مقابل چشمان مادر ، جراحت قلبم را نشانش دهم .
خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاری اش می داد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبت هایی امیدوار کننده ، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم ، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف ، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام