جان شیعه ، اهل سنت 52
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و دوم :
در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته ، از خستگی خوابش برده است . آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم . خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود .
غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب آلود پرسید : « چی شد الهه جان ؟ » سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم : « خوابید . » سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم : « مجید جان ! ببخشید شام دیر شد . » و با اشاره دستم تعارفش کردم . خسته از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی اش دلداری ام داد :
«فدای سرت الهه جان ! إنشاءالله حال مامان زود خوب میشه ! » و همان طور که سر میز می نشست ، پرسید : « می خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش ؟ » فکری کردم و جواب دادم : « نه . تو به کارِت برس . اگه مامان قبول کنه بیاد ، با عبدالله میریم . »
شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می دانستم و نمی خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم ، هر چند او مهربانی خودش را نشان می داد . چند لقمه ای که خوردیم ، مثل اینکه چیز ناراحت کننده ای به خاطرش رسیده باشد ، سری جنباند و گفت : « الهه جان ! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش ! می دونم مادرته ، برات عزیزه ، ولی سعی کن آروم تر باشی ! » و در مقابل نگاه متعجبم ، ادامه داد : « من تو بیمارستان وقتی تو رو می دیدم ، دیوونه می شدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی اومد . حال مامان هم ناراحتم کرده بود ، ولی گریه تو داغونم می کرد ! »
آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش ، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می داد . سرمست از جملات عاشقانه ای که نثارم می کرد ، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود ، پنهان کنم و او همچنان می گفت : « الهه ! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم ! » سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت : « هیچ وقت فکر نمی کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم … » و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت .
ای کاش زبان من هم چون او می توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند . ای کاش غرور زنانه ام اجازه می داد و مُهر قلبم را می گشود و حرف دلم را جاری می کرد . ای کاش می شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره اش ، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم ، اما نمی شد و مثل همیشه دلم می خواست او بگوید و من تنها به غزل های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم . آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد .
گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی ام ناخن می کشید و ذهنم را مشوش می کرد . تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند . در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود ، دلم غرق شادی شد . با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد ، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم .
هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود ، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال ، جای امیدواری بود . نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم : « مامان ! خدا رو شکر خیلی بهتری ، من که دیشب مُردم و زنده شدم ! » لبخندی زد و همچنان که روی
گاز را دستمال می کشید ، گفت : « الحمدلله ! امروز بهترم . »
دستمال را از دستش گرفتم و گفتم : « شما بشین ، من تمیز می کنم . » دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد : « قربون دستت مادرجون ! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم ، هم تو و عبدالله رو ، هم آقا مجید رو . »
لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه اش را با مهربانی دادم : « چه زحمتی مامان ؟ شما حالت خوب باشه ، ما همه زحمت ها رو به جون می خریم ! » کارم که تمام شد ، دستمال را شستم ، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم : « مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر ، ولی شما همش ملاحظه می کنید . حالا هم دیگه پشت گوش نندازید . همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش . » چین به پیشانی انداخت و گفت : « نه مادرجون ، من چیزیم نیس . فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه . »
نگران نگاهش کردم و پرسیدم : « مگه چی شده ؟ » و همان طور که حدس می زدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد : « من دارم از دست بابات دِق می کنم ! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده ! » و در برابر نگاه غمزده ام سری جنباند و ادامه داد : « دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود ، انقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد ! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس ! » به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم : « مگه چی شده ؟ » که با اندوه عمیقی پاسخ داد : « می گفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده . همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه ، روی یه برج تجاری سرمایه گذاری کنه . »
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد !
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام