جان شیعه ، اهل سنت 51
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت پنجاه و یکم :
با دیدن لبخند شیرینم ، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می کوبید ، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند.
عبدالله بود که هراسان به در می کوبید و در مقابل حیرت ما ، سراسیمه خبر داد : « الهه زود بیا پایین ، مامان حالش خوب نیس ! » نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله ها پایین دویدم . در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می زند .
مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشت زده صدایش می کردم که عبدالله گفت : « من میرم ماشینو روشن کنم ، تو مامانو بیار ! » مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه اش مادر را حرکت داد . چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می بُرد ، دویدم . مثل این که از شدت درد و تب بی حال شده باشد ، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می کرد .
به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنان که در حیاط را باز می کردم ، خودم هم چادر به سر کردم . عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود ، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم . با دیدن حالت نیمه هوش مادر ، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می لرزید .
عبدالله ماشین را به سرعت می راند و از مادر می گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم . » با پدر تماس گرفت . دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم ، به سختی لب از لب باز کرد و گفت : « چیزی نیس مادر جون … حالم خوبه … »
صدای ضعیف مادر ، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن « الحمدالله ! » گشود . به چشمان بی رنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم : « مامان خوبی ؟ » لبخندی بی رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت دا د. نمی دانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابانها معطل شدیم تا بالاخره به بیمارستان رسیدیم . اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر ، من بالای سر مادر بی تابی می کردم و عبدالله و مجید به هر سو می رفتند و با هر پرستاری بحث می کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود .
ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده ، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله هایش خاموش شد . هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد ، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش ها مؤثر نیفتاد و مادر می خواست هر چه زودتر به خانه بازگردد . در راه برگشت ، بی حال از دردی که کشیده بود ، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی زد . شاید هم تأثیر داروهای مسکن ، چشمانش را این چنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود .
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد . به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود ، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم . عبدالله کلافه در میان کتاب هایش دنبال چیزی می گشت و تا مرا دید ، با نگرانی سؤال کرد : « خوابش برد ؟ » سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنان که به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد ، صدایم زد : « الهه ! شام چی داریم ؟ » با این حرف پدر ، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده اند .
مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم ، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم ، ولی چاره ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم . خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم . پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی معطلی مشغول شد .
از این همه بی خیالی اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد : « الهه جان ! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم . » همچنان که در اتاق را باز می کردم ، گفتم : « قبل از این که مامان حالش بد شه ، برای خودمون شام گذاشته بودم . » و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأ کید کردم : « اگه مامان دوباره حالش بد شد ، خبرم کن ! » و عبدالله با گفتن « باشه الهه جان ! » خیالم را راحت کرد و رفتم .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام