جان شیعه ، اهل سنت 5
داستان دنباله دار :
جان شیعه ، اهل سنت
قسمت پنجم :
آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره تر از شب های گذشته بود . باد گرمی که از سمت دریا می وزید ، لای شاخه های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می کرد . آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم ، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود .
از این که نمی توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم ، حسابی دلخور بودم ، که سایه ای که به سمت پنجره می آمد ، مرا سراسیمه به داخل اتاق برد و مطمئنم کرد که این حیاط ، دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست .
از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم ، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آن ها سپری کرده بودم ، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود .
ابراهیم و محمد و همسران شان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن می گفت که پس از سال ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود . محمد رو به عبدالله کرد و پرسید : « تو که باهاش رفیق شدی ، چه جور آدمیه ؟ »
عبدالله خندید و گفت : « رفیق که نشدم ، فقط اون روز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا . »
و مادر پشتش را گرفت : « پسر مظلومیه . صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه . »
کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم : « چه فایده ! دیگه خونه خونۀ خودمون نیست ! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه ! اصلاً نمی تونم یه لحظه پای حوض بشینم . »
مادر با مهربانی خندید و گفت : « إنشاء الله خیلی طول نمی کشه . به زودی عبدالله داماد می شه و این آقای عادلی هم میر . . . » و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند : « حالا من از اجارۀ مِلکم بگذرم که خانم می خواد لب حوض بشینه ؟!!! خب نشینه ! »
ابراهیم نیشخندی زد و گفت : « بابا همچین میگه مِلکم ، کسی ندونه فکر می کنه دو قواره نخلستونه ! »
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد : « همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمی تونستید زن ببرید ! »
و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود ؛ که مادر نهیب زد : « تو رو خدا بس کنید ! الآن صدا میره بالا، میشنو ه ! به خدا زشته ! » و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد : « حالا زن و بچه هم داره ؟ »
و عبدالله پاسخ داد :
« نه . حائری می گفت مجرده ، اصلاً اومده بندر که همین جا هم کار کنه هم زندگی . »
نمی دانم چرا ، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی خبر بودم ، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد . احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست :
« ابراهیم ! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم ؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس ! » ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن : « ما رفتیم آمار بگیریم ! » از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام