غروب آئینه !
به نام شاهد کرب و بلا ها !
« غروب آئینه ! »
واژه ها واژه هایی به وسعت اندوه
واژه هایی بسان آئینه
در کویر احساسم
می روم ؛ تا ورای آئینه . . .
سایه های خوشبختی
زود رفتند و ما ماندیم
داغدار آئینه !
محو غربت مولا
دلشکسته از فرجام
لب گزیده از حسرت
بغض ها التهاب شیدایی
می رسم بر مدار آئینه
اشک هایم رها در باد
خاطراتم ، شکوه یک لبخند
در حصاری از کینه
می روم تا حضور آئینه
جام مستی ام بشکست
بند هستی ام بگسست
باده از قضا برگشت
باده از که برگیرم ؟
از سبوی آئینه !
اشک های خسته ام امشب
در مسیر شیدایی
با که دلبری کردند ؟
در فروغ آئینه !
آیه های دلم
چه طولانی است
مثل غیبت مولا
مثل عشق آئینه !
در ورای آئینه
عارفانه می دیدم
خیمه های سبزی بود
از برای آئینه
سرخ و سبز و مشکی بود
هرچه را که می دیدی
خسته از هجوم رنگها
مانده ام در شکوه آئینه !
ظهر ماتم بود
ظهر آدینه
خسته از نیرنگ
شهسوار آئینه
لحظه سبز بردباری بود
لحظه سرخ جان دادن
حلق آئینه زخمی شد
روی دست آئینه
یک نفر آمد
خصم آئینه
برق شمشیرش
خجل از روی آئینه !
لحظه ای بگذشت
سر ، جدا گشته
خون ، شنا می کرد
در فرات آئینه !
خواهرش زینب ( س )
به جستجو آمد
قتله گاه آدینه . . .
رو به « یثرب » کرد
رو به شاه آئینه :
« این ، غروب آئینه است
چلچراغ آئینه ! »
آن طرف تر نسیم می آمد
با خودش آورد
آیه های قرآنی
از گلوی آئینه
شب رسید از راه
کاروان در راه . . .
خسته از تزویر
خسته از نیرنگ
اهل بیت آئینه
در هجوم تاریکی کاروان
چه روشن بود
از چراغ آئینه !
شام طغیانگر
شام پر کینه
منتظر ، تا ورود آئینه
یک طرف ، جشن و خوشحالی
یک طرف ماتم و اندوه
تا به شام مرده رسید
کاروان آئینه ؛
از هجوم سنگ ها بشکست
آه !
قلب آئینه
شام غیبت کبری
همصدا با گلوی اسماعیل
خسته از هجوم کرکس ها
خواهری سخن می گفت
همصدای آئینه . . .
در خرابه ها دیدم
دختری که جان می داد
پیش تشت آئینه !
خسته از هجوم کرکس ها
باز می گردم
از ورای آئینه
ای شهید آدینه !
کاشکی می شد
تا که می دیدم
کربلای آئینه !
ای نوید آدینه !
جمعه ها چه خاموش اند
جان مادرت ، دریاب
کربلای آئینه !
« صبا ملکوتی »