« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و ششم :
حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بی قراری می کرد که سرانجام مجید به زبان آمد : « دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم ، می گفت این شیمی درمانی ها هم خیلی فایده نداره ، گفت خیلی اذیتش نکنید … »
و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود ، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند : « گفت سرطانش خیلی گسترده شده … » و شاید هم هق هق گریه های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد .
با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد می زدم .
رنگ از صورت عبدالله پرید و لب های خشک از روزه داری اش ، سفید شد . با صدایی که میان گریه گم شده بود ، رو به عبدالله کردم :
« عبدالله ! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده ، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت . عبدالله ! من دارم دِق می کنم … » و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد .
مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمی گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود ، صدایش کرد :