« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت نوزدهم :
سینی چای را که دور گرداندم ، لعیا با مهربانی گفت : « قربون دستت الهه جان ! زحمت نکش ! » و من همچنان که ظرف رطب را مقابلش روی میز می گذاشتم ، با لبخندی پاسخ دادم : « این چه حرفیه ؟ چه زحمتی ؟ » که مادر پرسید : « لعیا جان ! چرا تنها اومدی ؟ چرا ابراهیم نیومد ؟ » دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت : « امروز انبار کار داشت . گفت دیرتر میاد . » سپس خندید و با شیطنت ادامه داد : « منم دیدم موقعیت خوبیه ، بابا و ابراهیم نیستن ، اومدم با شما صحبت کنم . »
مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد : « خیر باشه مادر ! » که لعیا نگاهی به من کرد و گفت : «ر استش اون هفته که اومده بودین خونه ما ، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود ، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری . » پیغامی که از دهان لعیا شنیدم ، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض ، خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند : «کدوم همسایه تون ؟ »
و لعیا پاسخ داد : « نعیمه خانم ، همسایه طبقه بالایی مون . » به جای این که گوشم به سؤال و جواب های مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد ، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود . در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن ، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی
جوانه هم نزده بود . یکی را من نمی پذیرفتم ، دیگری از دید پدر و گاهی مادر ، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین ، به بهانه ای نه چندان جدی ، همه چیز به هم می خورد . هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریه ای داشت ؛
مادر می ترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضب هایش ، بخت سنگینم را بر سرم میزد . مدت ها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق ، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود ، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش ، به محض ورود پدر ، شروع کرد : « عبدالرحمن ! امروز لعیا اومده بود . » پدر همچنان که دستانش را می شست ، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر ، پرسید : « چه خبر بود ؟ » و مادر هم زمان با دادن حوله به دست پدر ، مژدگانی اش را هم داد : «اومده بود برای همسایه شون اجازه بگیره ، بیان الهه رو ببینن . »
پدر همچنان که دستانش را با دقت خشک می کرد ، سؤال بعدی اش را پرسید : « چی کاره اس ؟ » که مادر پاسخ داد : « پسر نعیمه خانمه ، همسایه طبقه بالایی ابراهیم . لعیا می گفت مهندسه ، تو شیلات کار می کنه . به نظرم گفت سی سالشه . لعیا خیلی ازشون تعریف می کرد ، می گفت خانواده خیلی خوبی هستن . » باید می پذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم ؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری می گیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد ، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمی شد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی ، به شکلی نامشخص پایان می يافت .
مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید می گفت که صدای درِ حیاط بلند شد . حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن « عبدالله اومد ! » پشت پنجره رفت تا مطمئن شود . گوشه پرده را کنار زد ، اما ناامید صورت چرخاند و گفت : « نه ، عبدالله نیس . آقا مجیده . » از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم ، این نخستین باری بود که نامش را می شنیدم . نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم ، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد . پدر که انگار امروز حسابی خسته کار
شده بود ، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت . تراول هایی را که در دستش بود ، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد : « از این پسره خیلی خوشم میاد . خیلی خوش حسابه . هر ماه قبل از وقتش ، کرایه رو دو دسته میاره میده . » و مادر همانطور که سبزی پلو را دم می کرد ، پاسخ داد : « خدا خیرش بده . جوون با خداییه ! » و باز به سراغ بحث خودش رفت : « عبدالرحمن ! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره . » و پدر با جنباندن سر ، رضایت داد .
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام