داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت شصت و هشتم :
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود ، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم . به لطف خدا ، با همه گرفتاری های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان ، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم ، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم .
تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می بایست سفره افطار را آماده می کردم . در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می گشت .
روزه داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار ساده ای نبود ، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر ، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار می کرد و معمولاً وقتی به خانه می رسید ، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود .
برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می دیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند . شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود ، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم .