« مرغ باغ ملکوت »
معجزات امام حسن عسكری عليه السّلام
« تصرف امام عسکری (ع) در اشیاء »
2 - ابو هاشم میگوید : روزی امام حسن عسکری - علیه السّلام - سوار شد و به سوی صحرا رفت .
من نیز با او سوار شدم . او جلو میرفت و من نیز پشت سر بودم .
ناگهان قرض هایم به ذهنم رسید و در باره آن به فکر افتادم که وقتش رسیده اکنون چگونه باید آن را بپردازم .
آنگاه امام - علیه السّلام - متوجه من شد و فرمود : ای ابو هاشم ! خدا قرضت را ادا میکند .
سپس از زین اسب به طرفی خم شد و با تازیانهاش خطّی در زمین کشید و فرمود : پیاده شو پس بردار و کتمان کن .
پس پیاده شدم ، دیدم شمش طلاست !
برداشتم و در کفشم گذاشتم و به راه افتادیم .
دوباره به فکر رفتم که آیا با این ، تمام قرضم را میتوانم بپردازم و اگر به اندازه قرضم نشد ، باید به طلبکار بگویم تا به همین مقدار راضی شود .
و بعد در فکر خرج و پوشاک و غذای زمستان افتادم که چگونه آن را تهیه نمایم .
باز هم امام - علیه السّلام - متوجه من شد .
و دوباره به طرف زمین توجه نمود و مانند دفعه اوّل ، خطی در آن کشید و فرمود : پیاده شو و بردار و به کسی نگو .
راوی میگوید : پیاده شدم و دیدم شمش نقرهای است آن را برداشتم و در کفش دیگرم گذاشتم .
کمی راه رفتن را ادامه دادیم سپس برگشتیم .
و امام - علیه السّلام - به منزل خود رفت و من هم به خانه خودم آمدم .
نشستم و قرض های خود را حساب کردم و بعد طلا را وزن نمودم ، که به اندازه همان قرضم بود ، نه کم و نه زیاد !
سپس ما یحتاج زمستان را حساب کردم که چه چیزهایی را باید تهیه کنم که نه اسراف باشد و نه سختی .
نقره هم به همان اندازه بود !
رفتم و قرضم را پرداختم و آنچه نیاز داشتم خریدم ، نه کم آمد نه زیاد (1) .
——————————————————————————————–
1- بحار: 50/ 259، حدیث 20.
برگرفته از کتاب :
جلوه های اعجاز معصومین (ع) - (الخرائج و الجرائح)
قطب راوندی ، ص 332 .