جان شيعه ، اهل سنت 72
داستان دنباله دار
فصل دوم :
قسمت هفتاد و دو :
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد : « الهه جان ! من دارم میرم ، کاری نداری ؟ »
سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است . قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم : « چرا مشکی پوشیدی ؟ » به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد : « آخه امشب شب نوزدهمه ! »
تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی عليه السلام از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم می شود ، لباس عزا به تن کند . از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم :
« نه کاری ندارم ! به سلامت ! » و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت .
گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم ، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگی مان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن می رفتم .
پشت نرده های آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آن که از در حیاط خارج شود ، به سمتم رو می چرخاند و برایم دست تکان می داد .
صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوباره مان ، آرام بخش قلب های عاشقمان می شد .
حالا خلوت خانه ، مجال خوبی برای مویه های غریبانه ام بود . به اتاق بازگشتم و همان جا پای دیوار نشستم . سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم ، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد . برای دختری چون من که عاشق مادرم بودم ، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گل های زندگی اش باشم !
مادری که تا ماه پیش صدای قدم هایش را در حیاط خانه می شنیدم ، عطر نفس هایش را در همه اتاق ها استشمام می کردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بی رنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت ، چیزی از وجودش نمانده بود .
فقط خدا می داند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که بی حضور او صفایی نداشت ، قدم بگذارد ، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود . دیگر باید چه می کردم و به چه زبانی خدا را می خواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد ؟
باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد ؟ مگر می شد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش اجابتم می کند ، حالا در برابر این همه ناله های عاجزانه ام بی تفاوت باشد !
مگر می توانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور می کند ، حالا به این همه گریه های مظلومانه ام عنایتی نکند ! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم می شد ؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در شفایش شرّی پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمی دانست !
خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود ، تلویزیون را روشن کردم بلکه فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود . از دیشب که مجید اخبار می دید ، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به
حوادث سوریه بود . خبری هولناک که از حمله تروریست های تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت می کرد . فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمانمی دانستند ، چندان عجیب نبود ، ولی برای دل شکسته من ، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود .
با تمام شدن اخبار ، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد . مستندی مربوط به زیارتگاه های کشور عراق که در این بخش ، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود .
بی توجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس می گفت ، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بی آنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت .
مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دور با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود ، دردِ دل کرده و حاجتش را گرفته بود ، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سخت تر !
اما در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده ، پس چرا من با این همه سوز دل و اشک های هر شب و روزم ، نمی توانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم ؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار ، اعجازی نهفته بود که می توانست ناممکن ها را ممکن کند ؟
یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان محبوب و برگزیده اش صدا می زدم ، حجابی که مانع به اجابت رسیدن دعایم بود ، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت می دید ؟
مگر نه این که مادر برایم تعریف می کرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده ، نزد قبر پیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار می شود ، در حالی که هشت سال از ازدواجشان می گذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود ، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت !
مجید که از من نمی خواست دست از مذهب تسنن بردارم ، که فقط خواسته بود به شیوه عاشقانه ای که اهل تشیع ، پیامبر و فرزندانش را به درگاه خدا واسطه قرار می دهند ، عمل کرده و از سویدای دلم برای برآورده شدن آرزویم ، صدایشان بزنم !
هر چند اینگونه خدا را خواندن ، برای من به معنای عمل کردن به عمق عقاید شیعه بود ، ولی اگر به راستی شفای مادرم از این راه به دست می آمد ، پذیرایش بودم و حاضر بودم با تمام وجودم به قلب اعتقادات شیعیان معتقد شده و همچون مجید و هر شیعه دیگر به دامان محمد و آل محمد عليهم السلام چنگ بزنم که من حاضر بودم برای سلامتی مادرم هر
بار سنگینی را به دوش بکشم ، حتی اگر این بار ، پیروی از مجید شیعه ای باشد که تا امروز بارها سعی کرده بودم دلش را به سمت مذهب اهل تسنن ببرم !
نگاهم به پرچم سرخ گنبد امام حسین عليه السلام مانده و دلم به امید معجزه ای که می توانست در زندگی مادرم رخ دهد ، به سوی حرمش پَر می زد که او فرزند پیامبر بود و در بارگاه الهی ، آبرویی داشت که اگر طلب می کرد یقیناً اجابت می شد !
حالا روحی تازه در کالبد بی جانم دمیده شده و حس می کردم تا استجابت دعایم فاصله زیادی ندارم که مجید قبلاً این راه را آزموده و به حقانیت مسیر اجابتش شهادت داده بود .
حداقل برای مَنی که تمام پزشکان مادرم را جواب کرده و این روزها جولان عقاب مرگ را بالای سرش می دیدم ، هر راهِ نرفته ، حکم تکه چوبی را داشت که در اعماق دریایی طوفانی به دست غریقی می افتد و او را به دیدنِ دوباره ساحل و بازگشت به زندگی امیدوار می کند !
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام