« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
فصل دوم :
قسمت چهل و سوم :
با هر رکوع و سجودی که انجام می داد ، نگاه مرا هم با خودش می بُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده می رود . یعنی دل او به بهانه محبت من این چنین نرم شده بود ؟ یعنی ممکن بود که باقی گام هایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید ؟ یعنی باید باور می کردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است ؟ حتی پلک هم نمی زدم تا لحظه ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد .
جرأت نداشتم چیزی بگویم ، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود ، از دستم برود . همچنان که رو به قبله نشسته بود ، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد ، سپس آهسته به سمتم برگشت . چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه می خندید . به مُهرش که در دستانم مانده بود ، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد : « الهه جان ! من … من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم ! »
شبنم شادی روی چشمانم خشک شد . سرش را پایین انداخت ، به اندازه چند نفس ساکت ماند ، دوباره نگاهم کرد و گفت : « الهه ! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم … ببین من نمی دونم زمان پیامبر (ص) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا ، روی خاک سجده کنم ! »
که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم : « یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر (ص) چی بوده ؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی ، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (ص) باشه ؟ »
نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد : « من نمی دونم سنت پیامبر (ص) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم ! ولی اینو می دونم که سنت پیامبر (ص) نباید خلاف فلسفه دین باشه ! »
به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد : « اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی ، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه ! »
گرچه توجیهش معقول بود و منطقی ، اما این فلسفه بافی ها برای من جای سنت پیامبر (ص) را نمی گرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم : « ببین مجید ! پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمی کرده ! پس چه اصراری داری که حتماً روی مُهر سجده کنی ؟ »
لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد : « الهه جان ! این اعتقاد شماس که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمی کرده ، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (ص) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده می کردن . اصلاً به فرض که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمی کرده ، ولی فکر نمی کنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه .
همونطور که حتماً پیامبر (ص) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده ، خُب اون جا حتماً پیامبر (ص) روی زمینِ خاکی سجده می کرده ! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه . »
مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم ، پرسیدم : « زمین چه ربطی به این مُهر داره ؟ » به آرامی خندید و گفت : « خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم ! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه ! »
قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم : « خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری ؟ » دستش را دراز کرد ، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد : « برای این که وقتی پیشونی رو روی خاک می ذاری ، احساس می کنی در برابر خدا به خاک افتادی ! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده ! »
سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانه تر تمنا کرد : « الهه جان ! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم ! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم ، بخاطر این بود که واقعاً می خواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم … ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم ! »
و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت : « الهه جان ! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم ، با همه اعتقاداتی که داری ! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن ، با همه عقایدی که دارم ! »
سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود ، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد : « ببین الهه !این مهمه که من و تو نماز می خونیم ! حالا این که یکی روی سجاده سجده می کنه و اون یکی روی خاک ، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگی مون رو به هم بزنه ! »
فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود ، به این سادگی ها از بین نمی رفت ، با این همه ، گرمای محبتش در قلبم آن قدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها ، حتی به اندازه ذره ای سردش نکند که لبخندی
زدم و گفتم : « ببخشید اگه ناراحتت کردم ! منظوری نداشتم ! »
و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه اش بالا بیاید . صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لب هایی که می خندید ، پاسخ عذرخواهی ام را داد : « الهه جان ! این حرفو نزن ! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی ! این که آدم حرف دلش رو به همسرش بگه ، عذرخواهی نداره ! »
سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست . باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم . هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانی اش بر سطح مُهر حسرت می خوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد . بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد ، ولي نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند .
به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید : « چیزی شده الهه ؟ » خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم : « نه مامان ! چیزی نشده ! بیا تو ! » پیدا بود حرفم را باور نکرده ، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت : « نه مادر جون !
اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم . اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم . »
ادامه دارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام