« مرغ باغ ملکوت »
داستان دنباله دار :
جان شيعه ، اهل سنت
قسمت بيست و سوم :
با رفتن او ، مثل این که قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد ، شروع کرد : « من این پسره رو دیدم ! اون دفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم ، سر جای پارک ماشین دعوامون شد ! »
و در برابر نگاه متعجب ما ، عطیه شهادت داد : « راست میگه . کلی هم فحش بارِ محمد کرد ! » سپس با خنده ای شیطنت آمیز ادامه داد : « نمی دونست ما فامیل لعیا هستیم . تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم ، کلی به محمد بد و بیراه گفت . »
پدر ساکت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت و در عوض با هر جمله محمد و عطیه ، انگار در دل من قند آب می کردند . با تمام وجود احساس می کردم گریه های هنگام نمازم ، حاجتم را برآورده کرده است که لعیا با حالتی ناباورانه گفت : « اینا یک سالی میشه تو این آپارتمان هستن ، من چیزی ازشون ندیدم ! »
و محمد جواب داد : « چی بگم زن داداش ! اون شب که حسابی از خجالت من دراومد . »
عبدالله در مقابل پدر ، باد به گلو انداخت و برای این که کار را تمام کند ، گفت : « راستش منم که دیدمش ، اصلاً از رفتارش خوشم نیومد . » از چشمان مهربان مادر می خواندم از این که شاید این حرف ها نتیجه درگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد ، خوشحال شده است ، هر چند که نگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج می زد .
محمد که از اوقات تلخی های عصر بی خبر بود ، رو به من کرد و پرسید : « الهه ! نظر خودت چیه ؟ » و عطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود ، با اطمینان جواب داد : « الهه اصلاً از پسره خوشش نیومده ! » و هرچند نگاه غضب آلود پدر را برای خودش خرید ، اما کار من را راحت کرد و همین صحبت های خودمانی ، توانست نظر پدر را هم تغییر دهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت ، مادر با آوردن بهانه ای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد .
* * *
باد شدیدی که خود را به شیشه می کوبید ، وادارم کرد تا پنجره را ببندم . برای آخرین بار ، نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بُردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار می داد تا دردش قرار بگیرد . کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن « قربون دستت ! » لیوان را از دستم گرفت و من همان جا جلوی پایش روی زمین نشستم .
تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش می کرد . پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود ، با دقت به اخبار گوش می کرد . تعطیلی روز اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه های امتحانی دانش آموزانش را صحیح کند و همچنان که با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت می زد ، به اخبار هم گوش می داد .
متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود . حادثه ای که با بمب گذاری یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود . عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت : « من نمی دونم اینا چه آدم های بی وجدانی هستن ؟!!! تو بغداد بمب می ذارن و سُنی ها رو می کُشن ، از این ور تو جاده کربلا شیعه ها رو می کُشن ! »
که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلخ تر ادامه داد : « اینا اصلاً مسلمون نیستن ! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن ! » مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان
بی گناه سخت ناراحت شده بود ، نفس بلندی کشید ، سپس رو به من کرد و گفت : « الهه جان ! خیلی باد و خاک شده . پاشو برو لباس ها رو جمع کن . »
از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که هم زمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد : « می خوای من برم ؟ » و من با گفتن « نه ، خودم میرم! » چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم .
ادامه د ارد . . .
فاطمه ولی نژاد / 94
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام